شماره ٩٤: از سيه بختي نگردد ديده گريان برق را

از سيه بختي نگردد ديده گريان برق را
مي شود ز ابر سيه آيينه رخشان برق را
پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند در زير دامان برق را؟
چرب نرمي مي کند خصم سبکسر را دلير
مي شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
عاشقان را کثرت اغيار سد راه نيست
جوش خار و خس نسازد تنگ ميدان برق را
مي تواند سوز دل را گريه هم تخفيف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را موي آتش ديده کردن سهل نيست
پيچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را
نيست از بخت سيه دل هاي روشن را ملال
هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
مي کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حيا
تيغ بازيهاست در ابر بهاران برق را
اي که پرسي چيست حال دل ترا در چنگ عشق
گوي مومين چون بود در پيش چوگان برق را؟
حسن را پرواي عاجز نالي عشاق نيست
دل نمي سوزد به فرياد نيستان برق را
مي نمايد خويش را از زير چادر حسن شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مهر خموشي راز عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟