شماره ٩٢: کي نيام پوچ مي سازد به تمکين تيغ را؟

کي نيام پوچ مي سازد به تمکين تيغ را؟
آستين زندان بود چون دست گلچين تيغ را
سيل بي زنهار را هر موج بال ديگرست
کثرت جوهر نمي سازد به تمکين تيغ را
غمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلير
تشنه خون مي کند جان هاي شيرين تيغ را
مي کند آهن دلي، کار فسان با کج نهاد
نيست در خون ريختن حاجت به تلقين تيغ را
نيست پروا برق را از تلخرويي هاي ابر
چون سپر مانع شود ز ابروي پرچين تيغ را؟
دست گلچين شد دراز از چهره خندان گل
کرد زخم خنده روي من شلايين تيغ را
کرد عشق آهنين بازو ز مومش نرمتر
آن که کرد از سخت جاني اره چندين تيغ را
مي رساند محضر بي رحمي خود را به مهر
نيست از راه ترحم اشک خونين تيغ را
مي برد دل از نگاه زير چشمي بيش، حسن
جوهر ديگر بود زير سپر اين تيغ را
خواب آسايش به گرد ديده جوهر نگشت
خون گرم من نشد تا شمع بالين تيغ را
چشم رحم از قاتلي دارم که از بهر شگون
اول از صيد حرم کرده است رنگين تيغ را
شد ز آه بي شمار من فلک بي دست و پا
چون برآيد يک سپر از عهده چندين تيغ را؟
گر من از شکر شهادت لب ز حيرت بسته ام
مي کند صائب دهان زخم، تحسين تيغ را