شماره ٩١: چون کند آن غمزه خونريز عريان تيغ را

چون کند آن غمزه خونريز عريان تيغ را
بخيه جوهر شود زخم نمايان تيغ را
ريخت خون عالم و مژگان او خونين نشد
تيزي سرشار سازد پاکدامان تيغ را
در دل فولاد چون سنگ آتشي پنهان نبود
خون گرمم شد چراغ زير دامان تيغ را
دستگاه لاف مي خواهند صاحب جوهران
نعل در آتش بود از بهر ميدان تيغ را
کار چون گوياست، بيکارست اظهار کمال
ترجمان باشد لب زخم نمايان تيغ را
عاشق صادق نمي گرداند از بيداد روي
صبح از خورشيد مي گيرد به دندان تيغ را
از دل آزاري بود آهن دلان را زندگي
خون گواراتر بود از آب حيوان تيغ را
هر کجا آن تيغ ابرو از نيام آيد برون
مي کند بي جوهري در قبضه پنهان تيغ را
علم رسمي سينه صافان را نمي آيد به کار
جوهر اينجا مي شود خواب پريشان تيغ را
بر دل پيران مخور کز عجز سرپيش افکنان
بيشتر زير سپر دارند پنهان تيغ را
هر که مي داند بقاي خويش صائب در فنا
مي شمارد مغتنم چون مد احسان تيغ را