شماره ٨٩: ساختم از قتل نادم دلرباي خويش را

ساختم از قتل نادم دلرباي خويش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهاي خويش را
فکر دلهاي پريشان کي پريشانش کند؟
آن که در پا افکند زلف دوتاي خويش را
شبنم بيگانه اي اين غنچه را در کار نيست
تر مکن از باده لعل جانفزاي خويش را
آه و دودش سنبل و ريحان جنت مي شود
در دل هر کس که سازي گرم جاي خويش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روي زرد
گر خمير از اشک من سازي حناي خويش را
گر به اين سامان خوبي روي در مصر آوري
ماه کنعان رو نما سازد بهاي خويش را
گل نخواهي زد، چه جاي سنگ، بر ديوانگان
گر بداني لذت جور و جفاي خويش را
يوسف سيمين بدن را تاب اين زنجير نيست
باز کن اي سنگدل بند قباي خويش را
بعد ازين آيينه را بر طاق نسيان مي نهي
گر ببيني در دل پاکم صفاي خويش را
گر چه مي دانم شکايت را در او تأثير نيست
مي کنم خالي دل درد آشناي خويش را
ناله ام تا بود کم، صائب اثر بسيار داشت
بي اثر کردم ز بسياري، نواي خويش را