شماره ٨٨: حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خويش را

حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خويش را
بشکند بهر شگون اول کلاه خويش را
سوختم، چند از حجاب عشق دارم زير لب
چون الف در بسم پنهان مد آه خويش را؟
تا کي از تر دامني در پرده باشي چون حباب؟
مي توان کردن به آهي پاک، راه خويش را
مي برد غم ره به سر وقت دل ما بي دليل
ابر نيسان مي شناسد خانه خواه خويش را
تا قد موزون او را در خرام ناز ديد
کبک از حيرت فرامش کرد راه خويش را
رو نمي آرد به مهر و ماه تا آيينه هست
مي شناسد يار ما قدر نگاه خويش را
رهروي کز راه و رسم دردمندي آگه است
گرد سر چون کعبه گردد سنگ راه خويش را
هر که نيش منت از ارباب همت خورده است
به شمارد از گل مردم گياه خويش را
اين جواب آن غزل صائب که اهلي گفته است
بر فلک هر شب رسانم برق آه خويش را