شماره ٨٧: غنچه سان پر گل اگر خواهي دهان خويش را

غنچه سان پر گل اگر خواهي دهان خويش را
پره قفل خموشي کن زبان خويش را
کاروانگاه حوادث جاي خواب امن نيست
در ره سيل خطر مگشا ميان خويش را
چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو
در گره تا چند داري نقد جان خويش را
برنمي آيي به زخم آسياي آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوان خويش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ايام حيات
در بهاران بگذران فصل خزان خويش را
هر سر موي تو از غفلت به راهي مي رود
جمع کن پيش از گذشتن کاروان خويش را
وحشي فرصت چو تير از شست بيرون جسته است
تا تو زه مي سازي اي غافل کمان خويش را
چاه صحراي طلب از نقش پا افزون تر است
زينهار از کف مده صائب عنان خويش را