شماره ٨٦: من که خواهم محو از عالم نشان خويش را

من که خواهم محو از عالم نشان خويش را
چون نشان تير سازم استخوان خويش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي شدم
تا چو ني در خاک مي بستم ميان خويش را
تيغ نتواند شدن انگشت پيش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خويش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش مي کردم فرامش آشيان خويش را
وا نشد از تخته تعليم بر رويم دري
کاش اول تخته مي کردم دکان خويش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو مي دادم به دست دل عنان خويش را
از جفا دل برگرفتن نيست آسان، ور نه من
مهربان مي ساختم نامهربان خويش را
لازم پيري است صائب بر گريزان حواس
منع نتوان کرد از ريزش خزان خويش را