شماره ٨٥: من گرفتم ساختي پوشيده سال خويش را

من گرفتم ساختي پوشيده سال خويش را
چون کني پنهان ز چشم خلق حال خويش را؟
وارثان را کرد مستغني ز احسان اجل
هر که پيش از مرگ قسمت کرد مال خويش را
چون صدف، گوهر اگر ريزند در دامن مرا
برنيارم ز آستين دست سؤال خويش را
در ميان جمع تا چون شمع باشي سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خويش را
مي گدازندت به چشم شور، اين ناديدگان
من گرفتم بدر گرداندي هلال خويش را
مي شود افزون غبار کلفتم چون آسيا
مي زنم بر يکدگر چندان که بال خويش را
رحم کن اي گوهر سيراب بر لب تشنگان
چند داري در گره آب زلال خويش را
وقت رفتن نيست در دنبال چشم حسرتش
هر که پيش از خود فرستاده است مال خويش را
پرده حيرت جهان را چشم بندي کرده است
از که مي داري نهان يارب جمال خويش را
نه ز دلسوزي است خوبان گر به دل رحمي کنند
تازه دارد بهر خود ريحان سفال خويش را
هر که گرديده است صائب زخمي عين الکمال
مي کند پوشيده از مردم کمال خويش را