شماره ٨٤: تر به اشک تلخ مي سازم دماغ خويش را

تر به اشک تلخ مي سازم دماغ خويش را
زنده مي دارم به خون دل چراغ خويش را
از سياهي شد جهان بر چشم داغ من سياه
چند دارم در ته دامن چراغ خويش را؟
سازگاري نيست با مرهم ز بي دردي مرا
مي کنم پنهان ز چشم شور، داغ خويش را
کاروان بي خودي را نامه و پيغام نيست
از که گيرم، حيرتي دارم، سراغ خويش را
خاطر مجروح بلبل را رعايت مي کنم
اين که مي دزدم ز بوي گل دماغ خويش را
با تهيدستي، ز فيض سير چشمي چون حباب
خالي از دريا برون آرم اياغ خويش را
گر چه از مستي چو بلبل خويش را گم کرده اند
مي شناسم نکهت گلهاي باغ خويش را
گر چه يک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر مي سوزم دماغ خويش را