شماره ٨٢: صرف بيکاري مگردان روزگار خويش را

صرف بيکاري مگردان روزگار خويش را
پرده روي توکل ساز، کار خويش را
زاد همراهان درين وادي نمي آيد به کار
پر کن از لخت جگر جيب و کنار خويش را
شعله نيلوفري در محفل قدس است باب
دور کن اينجا ز خود دود و شرار خويش را
پرده دام است خاک اين جهان پرفريب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خويش را
يک سيه خانه است گردون از بيابان عدم
گردباد آن بيابان کن غبار خويش را
گرد راه از چهره سيلاب مي شويد محيط
متصل گردان به دريا جويبار خويش را
بر زر کامل عيار آتش گلستان مي شود
فرصتي تا هست کامل کن عيار خويش را
گوشه گيري کشتي نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خويش را
تا در ايام خزان از زردرويي وارهي
در بهار از خود بيفشان برگ و بار خويش را
اي که در چشم خود از يوسف فزوني در جمال
از دو چشم خصم کن آيينه دار خويش را
يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه کن
بيش ازين در پا ميفکن خاکسار خويش را
نيست صائب قول را بي فعل در دل ها اثر
بر نصيحت چند بگذاري مدار خويش را؟