شماره ٨١: از صفاي دل نباشد حاصلي درويش را

از صفاي دل نباشد حاصلي درويش را
نان به خون تر مي شود صبح صداقت کيش را
نيست غير از بستن چشم و لب و گوش و دهان
رخنه اي گر هست اين زندان پر تشويش را
شرکت روزي خسيسان را به فرياد آورد
بر سر نان پاره سگ دشمن بود درويش را
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل انديش را
آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت
بر زمين چندان که زد خورشيد تابان خويش را
در خور پروانه ام بزم جهان شمعي نداشت
سوختم از گرمي پرواز، بال خويش را
صبر کن بر تلخکامي ها که آخر روزگار
چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نيش را
از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه اي
مي کند ايجاد دريا تا ببيند خويش را
گر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخش
ناله دردآلود مي باشد درون ريش را