شماره ٧٧: پرده دار حرف دعوي کن لب خاموش را

پرده دار حرف دعوي کن لب خاموش را
از دبستان بر مياور طفل بازيگوش را
مور بر خوان سليمان خون خود را مي خورد
خرمن گل مايه حسرت بود آغوش را
نيست بر بالاي دست خاکساري هيچ دست
خشت خم مي نوشد اول، باده سرجوش را
باغبان گل را کند سيراب از بهر گلاب
ساقي از مي بهر بردن مي فزايد هوش را
جز پشيماني سخن چيني ندارد حاصلي
حلقه بيرون در کن در مجالس گوش را
مستي و مخموري عالم به هم آميخته است
دور باش نيش در دنبال باشد نوش را
اين زمان در زير بار کوه منت مي روم
من که مي دزديدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بيشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بي مغز، صائب کسوت پشمين منه
از سر خوان تهي بردار اين سرپوش را