عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را
پيش زهاد افکنم اين خرقه سالوس را
هيچ کس از رشته کارم سري بيرون نبرد
نبض من بند زبان گرديد جالينوس را
از خودآرايان نمي بايد بصيرت چشم داشت
عيب پيش پا نيايد در نظر طاوس را
حرف دعوي در ميان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دريغ
چند خواهي جمع کرد اين مايه افسوس را
ظلم مي سازد زبان عيب جويان را دراز
عدل مهر خامشي بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
مي کند در پرده ناموس، حسن ايجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پاي من، تا کرده ام
چون صدف گنجينه گوهر، کف افسوس را