شماره ٧٤: نيست از راز نهان من خبر جاسوس را

نيست از راز نهان من خبر جاسوس را
نبض من بند زبان گرديد جالينوس را
بي ندامت نيست هر حرفي که از لب سر زند
بخيه زن از خامشي اين رخنه افسوس را
ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا
نيست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را
صاحبان کشف بي قدرند در درگاه حق
نيست در ديوان شاهان رتبه اي جاسوس را
نيست مانع از تماشا جامه فانوس شمع
واي بر شمعي که از پرتو کند فانوس را
چون پر و بالي نباشد، راه آزادي است بند
روزن زندان کند دلگيرتر محبوس را
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستي
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
نشمرد موج سراب اين عالم محسوس را