شماره ٧٣: نعل در آتش گذارد روي گرمت بوس را

نعل در آتش گذارد روي گرمت بوس را
زخمي دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکين اوست
بت ز خاموشي به فرياد آورد ناقوس را
خط چنين گر تنگ سازد بر دهانش جاي بوس
مي کند گنجينه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع مي آرد به چرخ از دود خود فانوس را
ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگيرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
ديده اي کز مو شکافي پرده سوز غفلت است
خانه صياد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بيقدرند در درگاه حق
نيست صائب پيش شاهان رتبه اي جاسوس را