شماره ٦٣: چون ز مي افروختي آن عارض پر نور را

چون ز مي افروختي آن عارض پر نور را
داغ بي تابي چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما اي عقل ناقص در گذر
پاسباني نيست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببين
بر کف دست سليمان گر نديدي مور را
بلبل بي شرم گرم ناله بيجا گشته است
عاشق خاموش بايد غنچه مستور را
اي خط بي رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پيش ازين خالش چنين بي رحم و سنگين دل نبود
خط مشکين کرد خاک آلود اين زنبور را
درد را با دردمندان التفات ديگرست
با سر بندست پيوند دگر ساطور را
هر متاعي را خريداري است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قيامت شور را