شماره ٥٩: داد سيل گريه من غوطه در گل بحر را

داد سيل گريه من غوطه در گل بحر را
گوهر از گرد يتيمي کرد ساحل بحر را
همت سرشار از بي سايلي خون مي خورد
کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
عشق دريا دل نمي انديشد از زخم زبان
کي خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
در غريبي کي فتند از جستجو روشندلان؟
در سفر کردن به جز خود نيست منزل بحر را
قاصدان از ابر گوهربار دارد هر طرف
کي کند دوري ز خاک خشک غافل بحر را
هر کجا دفتر گشايد ديده پر شور من
از نظرها افکند چون فرد باطل بحر را
کي شود زنجير صائب مانع شور جنون؟
موج نتواند کشيدن در سلاسل بحر را