شماره ٥٦: آه مي باشد مسلسل خاطر افگار را

آه مي باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازي نيست کوتاهي شب بيمار را
عشق مي آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد درياي لنگردار را
نيست ممکن عشق را در سينه پنهان داشتن
قرب اين آيينه طوطي مي کند زنگار را
سايه مژگان گراني مي کند بر چشم يار
از پرستاران بود بيماري اين بيمار را
نيست ممکن فرق کردن، گر نباشد پيچ و تاب
از ميان نازک او رشته زنار را
بي نياز از مي بود رخسار شرم آلود يار
نيست حاجت شبنم بيگانه اين گلزار را
بوالهوس را دايم از تيغ تغافل خسته دار
برمياور زينهار از دست گلچين خار را
از همان راهي که آمد گل مسافر مي شود
باغبان بيهوده مي بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بيگانگي است
يا بسوزان، يا به مي ده جبه و دستار را
برق را در خنده اي طي گشت طومار حيات
زندگي کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هيچ افسون چون نديدن نيست روي مار را
خلق در مهد زمين از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بيدار را
آيه رحمت کند اهل معاصي را دلير
شد ز خط سبز گستاخي فزون اغيار را
مي زند از شرم صائب سينه را بر تيغ کوه
ديد تا کبک دري آن سرو خوش رفتار را