شماره ٥٢: از عذار او بپوشان ديده اميد را

از عذار او بپوشان ديده اميد را
تکمه از شبنم مکن پيراهن خورشيد را
در بهشت عافيت افتادم از بي حاصلي
شد حصاري بي بري از سنگ طفلان بيد را
نور معني مي درخشد از جبين لفظ من
بال خفاشي چه ستاري کند خورشيد را
جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هيچ حقي نيست بر درياکشان جمشيد را
چون دل شب مي زنم صائب بر آهنگ فغان
مي کشانم بر زمين از آسمان ناهيد را