شماره ٤٩: چشم حيران ساخت رويش خط مشک اندود را

چشم حيران ساخت رويش خط مشک اندود را
آه ازين آتش که در زنجير دارد دود را
غمزه او مي کند بيداد در ايام خط
زهر باشد بيشتر زنبور خاک آلود را
خال او در پرده خط همچنان دل مي برد
از اثر، شب نيست مانع اختر مسعود را
با کمند زلف پرچين، حسن مغرور اياز
زود مي آرد فرود از سرکشي محمود را
سينه را مجمر کنم تا دل تهي گردد ز آه
نيست بس يک روزن اين غمخانه پر دود را
نگسلد در زير خاک از ماه، فيض آفتاب
نيست ممکن در نور ديدن بساط جود را
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نيست در مجمر سرايت آه و دود عود را
مي توانم عاشقان را کرد خونها در جگر
پاک اگر سازي به خاکم تيغ خون آلود را
مي کنم صائب به کار چرخ، آهي عاقبت
چند دارم در جگر اين تيغ زهرآلود را؟