شماره ٤٣: گريه مستانه مي سازم شراب تلخ را

گريه مستانه مي سازم شراب تلخ را
مي کنم چون ابر مرواريد آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شيريني اند
مي کنم در کار مستان اين شراب تلخ را
عشق حيران چه مي داند عتاب و لطف چيست؟
مي خورد چون آب شيرين ريگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم مي کند
مي شکافد تيغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کي از بيم اجل عمرم به تلخي بگذرد؟
مي کنم شيرين به خود يک چشم خواب تلخ را
تا به تلخي هاي زهر چشم او خو کرده ام
مي شمارم باده شيرين، جواب تلخ را
بس که صائب ديده ام تلخي ازين شکر لبان
مي شمارم خنده شيرين، عتاب تلخ را