شماره ٤٠: آه عالمسوز را در سينه دزديدن چرا؟

آه عالمسوز را در سينه دزديدن چرا؟
برق را پيراهن فانوس پوشيدن چرا
در ميان رفته و آينده داري يک نفس
اينقدر هنگامه بر يک دم فرو چيدن چرا
جامه اي کز تن نرويد، رزق مقراض فناست
بر لباس عاريت چون خار چسبيدن چرا
فوت شد گر از تو دنيا، دشمني در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس ماليدن چرا
از حباب و موج، دريا مي دهد تاج و کسر
بر سر اين خرقه صد پاره لرزيدن چرا
دست افسوسي است هر برگي که مي رويد ز شاخ
در چنين ماتم سرايي، هرزه خنديدن چرا
چيست دنيا تا به آن آلوده سازي دست خويش؟
بر سر خوان سليمان کاسه ليسيدن چرا
آب حيوان در عقيق صبر پنهان کرده اند
اين چنين آب گوارايي ننوشيدن چرا
در چنين وقتي که خوان فيض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جاي خود نجنبيدن چرا
زين گلستان عاقبت چون باد مي بايد گذشت
بر درختي هر زمان چون تاک پيچيدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور مي سازي ز کوشيدن چرا
در خور تلخي است صائب هر دوا را خاصيت
از سر رغبت حديث تلخ نشنيدن چرا؟