شماره ٣٨: در هواي کام دنيا مي فشاني جان چرا؟

در هواي کام دنيا مي فشاني جان چرا؟
مي کني در راه بت صيد حرم قربان چرا؟
چيست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسي؟
مي کني زنار را شيرازه قرآن چرا
در بيابان عدم بي توشه رفتن مشکل است
نيستي در فکر تخم افشاني اي دهقان چرا
هيچ قفلي نيست نگشايد به آه نيمشب
مانده اي در عقده دل اينقدر حيران چرا
دين به دنياي دني دادن نه کار عاقل است
مي دهي يوسف به سيم قلب اي نادان چرا
هيچ ميزاني درين بازار چون انصاف نيست
گوهر خود را نمي سنجي به اين ميزان چرا
از بصيرت نيست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروي خويش مي ريزي براي نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حيات افکندن است
مي شوي از هر نسيمي همچو گل خندان چرا
آدمي را اژدهايي نيست چون طول امل
بي محابا مي روي در کام اين ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سير چشمي سير کن
مي خوري خون از براي نعمت الوان چرا
درد مي گردد دوا چون کامراني مي کند
مي کشي ناز طبيب و منت درمان چرا
زود در گل مي نشيند کشتي سنگين رکاب
چارپهلو مي کني تن را، ز آب و نان چرا
مي کشند آباي علوي انتظار مقدمت
مانده اي دربند اين گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه ديدار توست
در سياهي مانده اي، اي چشمه حيوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرين شهان
بر صدف چسبيده اي، اي گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگير بلند افتاده است
پاي خود پيچيده اي چون کوه در دامان چرا
بهر يک دم زندگاني، چون حباب شوخ چشم
مي کني پهلو تهي از بحر بي پايان چرا
ترک حيواني، به حيوانات جان بخشيدن است
خويش را محروم مي داري ازين احسان چرا
ساحل بحر تمنا نيست جز کام نهنگ
مي روي صائب درين درياي بي پايان چرا؟