شماره ٣٦: چشم مي پوشي ازان رخسار جان پرور چرا؟

چشم مي پوشي ازان رخسار جان پرور چرا؟
مي کني آيينه را پنهان ز روشنگر چرا
غيرتي کن چون گهر جيب صدف را چاک کن
مي خوري سيلي درين درياي بي لنگر چرا
خرده جان مي جهد از سنگ بيرون چون شرار
مي زني چندين گره بر روي يکديگر چرا
صيقلي کن سينه خود را به آه آتشين
مي کني دريوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از ميان خويشتن
خون مردم مي خوري اي تيغ بدگوهر چرا
نيست جاي پر فشاني چار ديوار قفس
مانده اي در تنگناي طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگناي دوزخ است
بر نمي آيي چو بوي عود ازين مجمر چرا
مي تواني شد چراغ خلوت روحانيان
مي کني ضبط نفس در زير خاکستر چرا
آفتاب دولت بيدار بر بالين توست
مي شوي با خواب اي بي درد همبستر چرا
نيستي صائب حريف تلخي ايام هجر
جان نمي سازي نثار صحبت شکر چرا؟