شماره ٣١: نيست ممکن رام کردن چشم جادوي ترا

نيست ممکن رام کردن چشم جادوي ترا
سايه مي بوسد زمين از دور، آهوي ترا
نيستم شايسته گر نظاره روي ترا
سجده اي از دور دارم طاق ابروي ترا
پله ناز تو دارد نازنينان را سبک
کوه تمکين سنگ کم باشد ترازوي ترا
با سمن چون نسبت آن پيکر سيمين کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوي ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گوياتر کند چشم سخنگوي ترا
هر که را دستي بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گيسوي ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات مي آمد برون
خضر اگر مي ديد تيغ و دست و بازوي ترا
گر گذارد قوت گيراييي در دست ها
در گره بندند گل پيراهنان بوي ترا
بر سيه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمين روز سياه طرفه اي روي ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گيسوي ترا
مصرع برجسته هيهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوي ترا؟