شماره ٢٨: خار ناسازست بوي گل به پيراهن ترا

خار ناسازست بوي گل به پيراهن ترا
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشيد را آيينه رسوا مي کند
چون نهان از ديده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سيراب است دامانت ز خون عاشقان
جوي خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو اي بيدادگر؟
کز دل سخت است در زير قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سيمينت اي يوسف لقا
برنيايد از گريبان بوي پيراهن ترا
برنمي آيد کسي با دورباش ناز تو
پرتو خورشيد برمي گردد از روزن ترا
بر فقيران بسته اي راه سؤال از سرکشي
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارين مي کند بوسيدنش
بس که خون بي گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخير کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟