شماره ٢٥: نيست سنگ کم اگر در پله ميزان ترا

نيست سنگ کم اگر در پله ميزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر يکسان ترا
تا نبندي رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حيوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پيري اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پيري سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالي مي دهد دوران ترا
نيست بي جمعيت خاطر تلاوت را ثمر
مي شود سي پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت مي شود هر دم به رنگي چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رويي غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان هاي تو
چشم کوته بين پرد باز از براي نان ترا
چون به زير خاک خواهي خفت، کز بس سرشکي
مي فشاني گر نشيند گرد بر دامان ترا
گر نشويي صائب از اشک ندامت روي خويش
جز سيه رويي نباشد حاصل از ديوان ترا