شماره ٢١: يک نظر بازست نرگس چشم بيمار ترا

يک نظر بازست نرگس چشم بيمار ترا
گل يکي از سينه چاکان است دستار ترا
مي کند شبنم گراني بر عذار نازکت
ابر مي بوسد زمين از دور گلزار ترا
خشک مي آيد به چشمش جلوه آب حيات
هر که در مستي تماشا کرده رفتار ترا
سبز مي گردد ز حيرت حرف در منقارشان
طوطيان آيينه گر سازند رخسار ترا
از تماشاي تو خورشيدست يک چشم پر آب
چون تواند سير ديدن ديده ديدار ترا؟
بس که مي چسبد به هم کام و لب از شيريني اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا
تا چه در پيراهن گلهاي بي خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار ديوار ترا
ساده مي سازد ز جوهر، روشني آيينه را
نيست پرواي خط شبرنگ، رخسار ترا
دست گلچين را ز حيرت پاي خواب آلود ساخت
احتياج دور باشي نيست گلزار ترا
آب مي گرديد در چشم ترازو گوهرش
يوسف مصري اگر مي ديد بازار ترا
اهل دين را مي برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گيرد سبحه زنار ترا
کردم از دين و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزي که ديدم چشم عيار ترا
مرگ نتواند عنان بي قراران را گرفت
نيست زير خاک آسايش طلبکار ترا
قابل قسمت شمارد نقطه موهوم را
هر که بيند در سخن لعل گهربار ترا
گردي از دور از نمکدان قيامت ديده است
هر که صائب از تو نشنيده است گفتار ترا