شماره ١٩: تا توان کردن ز خون ما نگارين دست را

تا توان کردن ز خون ما نگارين دست را
از حنا بهر چه بايد کرد رنگين دست را
سينه اش از باده لعلي بدخشان مي شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالين دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو مي سازي بلند اي کوه تمکين دست را
بس که از دل هاي خونين است زلفش مايه دار
مي کند در هر سراسر، شانه رنگين دست را
پاي ايمان جهاني در خم لغزيدن است
بر مياور ز آستين اي دشمن دين دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زينهار آهسته کش در زلف مشکين دست را
بحر را سر پنجه مرجان نيندازد ز جوش
چند بر دل مي نهي از بهر تسکين دست را
فرصت خاريدن سر، خواجه را از حرص نيست
کي معطل مي گذارد جسم گرگين دست را
خون گريبان مي درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارين دست را
بر نمي دارد گل از دامان شبنم دست خويش
چون به آساني کشد ز آيينه خودبين دست را
قمريان را عقده اي اي سرو از دل باز کن
تا به کي بيکار بتوان داشت چندين دست را
بيستون را تيشه ام در حمله اول گداخت
نيست با من نسبتي فرهاد سنگين دست را
خشک مي گردد ز حيرت چون به دامانش رسد
مي کنم بي طاقتي چندان که تلقين دست را
کي به خون قطره صائب پنجه رنگين مي کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونين دست را