شماره ١٧: بوي پيراهن دليل راه شد يعقوب را

بوي پيراهن دليل راه شد يعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نيست در دست اختياري سالک مجذوب را
حسن را از ديده هاي پاک نبود سرکشي
مي کشد آيينه بي مانع به بر محبوب را
بوته خاري است جنت مو ديدار ترا
سير چشمي مي کند مکروه هر مرغوب را
بي قراري مي شود بال و پر موج خطر
نيست جز تسليم لنگر بحر پر آشوب را
ديد تا درد گران سنگ من بي صبر را
شد زبان شکر امواج بلا ايوب را
از شکستن مي شود پوشيده در دل راز عشق
پاره کردن مي کند سربسته اين مکتوب را
پيش روشن گوهران يک جلوه دارد خار و گل
کي کند صائب تميز آيينه زشت و خوب را؟