شماره ١٤: مي توان در زلف او ديدن دل بي تاب را

مي توان در زلف او ديدن دل بي تاب را
پرده پوشي چون کند شب گوهر شب تاب را
غيرت طاق دلاويز خم ابروي او
همچو ناخن مي خراشد سينه محراب را
ديده حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هيچ دامي مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداري کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز مي گردد دل بي تاب را
در لباس عاريت چون ابر آرامش مجو
برق زير پوست باشد جامه سنجاب را
خاکيان را بحر رحمت مي کند روشنگري
موجه درياست صيقل، ظلمت سيلاب را