شماره ١٢: نيست از زخم زبان پروا دل بي تاب را

نيست از زخم زبان پروا دل بي تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تيغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمين تشنه بيرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتي است مستغني ز نور عاريت
روغني حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگي را مي کند پا در رکاب
مي گذارد پل در آتش نعل اين سيلاب را
مي کند فکر متين کج بحث را کوته زبان
از کجي زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمي خوش که بيرون مي دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را
نقد خود را نسيه مي سازد ز کوته ديدگي
با چراغ آن کس که جويد گوهر شب تاب را
سينه خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خويش خواهي سينه احباب را