شماره ١١: مي رسد هر دم مرا از چرخ آزاري جدا

مي رسد هر دم مرا از چرخ آزاري جدا
مي خلد در ديده من هر نفس خاري جدا
از متاع عاريت بر خود دکاني چيده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاري جدا
چون گنهکاري که هر ساعت ازو عضوي برند
چرخ سنگين دل ز من هر دم کند ياري جدا
نيست ممکن جان پر افسوس من خالي شود
گر شود هر موي من آه شرر باري جدا
تا شدم بي عشق، مي لرزم به جان خويشتن
هيچ بيماري نگردد از پرستاري جدا
دست من چون خار ديوارست از گل بي نصيب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاري جدا
نه همين خورشيد سرگرم است از سوداي او
عشق دارد در دل هر ذره بازاري جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمري سرو زناري جدا
قطع اميد از حيات تلخ بر من مشکل است
واي بر آن کس که گردد از شکرزاري جدا
تکيه بر پيوند جان و تن مکن صائب که چرخ
اين چنين پيوندها کرده است بسياري جدا