شماره ١٠: گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا

گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بي پايان جدا
از جدايي، قطع پيوند خدايي مشکل است
گر شود سي پاره، از هم کي شود قرآن جدا
مي شود بيگانگان را دوري ظاهر حجاب
آشنايان را نمي سازد ز هم هجران جدا
زود مي پاشد ز هم جمعيت بي نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواري توان برداشت از جان عزيز
مي شود يارب سخن چون از لب جانان جدا
تا تو اي سرو روان از باغ بيرون رفته اي
دست افسوسي است هر برگي درين بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملي
مي کند هر قطره از درياي من طوفان جدا
عشق هيهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نيست در زندان زليخا از مه کنعان جدا
مي توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد مي گردد به گرمي نان جدا
کم نگردد آنچه مي آيد به خون دل به دست
نيست از دامان دريا پنجه مرجان جدا
قانع از روزي به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آميزش قند از لب خندان جدا