شماره ٧: با خودي هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا

با خودي هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاينده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درين گلزار باشد خرده اي
ديده شوري بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
مي شود سنگين چو عيسي گردد از مريم جدا
در حريم وصل، اشک شور من شيرين نشد
کعبه نتوانست کردن تلخي از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتي سالم آيد بر کنار؟
نيست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصي است با هر بوسه لبهاي او
مي شود نقش نوي هر دم از اين خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تير سبکرو مي شود يکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کني از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا تواني خاستن
مال را در در زندگي از خويش کن کم کم جدا
ني که جان را تازه مي سازد ز قرب همنفس
قالب بي جان شود چون گردد از همدم جدا
نيک و بد را مي کند صائب فلک هم امتياز
گندم و جو را کند گر آسيا از هم جدا