شماره ٦: خط نمي سازد مرا زان لعل جان پرور جدا

خط نمي سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کي گردد به تيغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سيراب ترا بي آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پيکان کشيدن مشکل است
چون توان کردن دو يکدل را ز يکديگر جدا
مي کند روز سيه بيگانه ياران را ز هم
خضر در ظلمات مي گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سينه صاف
زنگ از آيينه مي گردد به خاکستر جدا
زندگي را بي حلاوت مي کند موي سفيد
شير در يک کاسه اينجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوري صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغي ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنياپرستان مي رود
سکته مي گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آميزش نيکان ندارد بد که هست
در ميان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنيارد کثرت مردم ز تنهايي مرا
در ميان لشکرم چون رايت از لشکرجدا
بعد عمري گر برآرم سر ز کنج آشيان
مي شود تيغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوي چوگان حوادث گردد از بي لنگري
از سر زانوي فکر آن را که باشد سر جدا
آتشي از شوق هر کس را که باشد زير پا
چون سپند از ناله اي گردد ازين مجمر جدا
قطره در انديشه دريا چو باشد، عين اوست
نيست مسکن دل به دوري گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقيق آتشين او مپرس
اين کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ريشه غم برنياورد از دلم جام شراب
صيقل از آيينه صائب چون کند جوهر جدا؟