شماره ٥: شد به دشواري دل از لعل لب دلبر جدا

شد به دشواري دل از لعل لب دلبر جدا
اين کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
نقش هستي را به آساني ز دل نتوان زدود
بي گداز از سکته هيهات است گردد زر جدا
آگه است از حال زخم من جدا از تيغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
کار هر بي ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب ميگون به تلخي مي شود ساغر جدا
گر درآميزد به گلها بوي آن گل پيرهن
من به چشم بسته مي سازم ز يکديگر جدا
در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهي، که خضر
يافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
بي سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته مي گردد سبک چون گردد از گوهر جدا
چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهاي فراق
اخگري در پيرهن دارم ز هر اختر جدا
نيست چون صائب قراري نقش را بر روي آب
چون خيال او نمي گردد ز چشم تر جدا؟