شماره ٤: جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا

جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطاني گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در درياي وحدت مي زند
گر چه از هم بند بند نيشکر باشد جدا
رشته سازي است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگي کز نيشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشي لازم است
نيست ممکن کوه را تيغ از کمر باشد جدا
بي تکلف، مصحف بر طاق نسيان مانده اي است
حسن نو خطي که از صاحب نظر باشد جدا
از دليل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگين از نگين دان بر کنار افتاده اي است
از سر زانوي فکر آن را که سر باشد جدا
مي کند بي اختياري عاشقان را کامياب
نيست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا
از جهان سرد مهر اميد خونگرمي خطاست
شير در يک کاسه اينجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا مي شود گلبانگ عيش
واي بر کبکي که از کوه و کسر باشد جدا
دست کمتر مي دهد جمعيت نيکان به هم
نقطه هاي انتخاب از يکدگر باشد جدا
سلک جمعيت بدان را نيز مي پاشد ز هم
نقطه هاي شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوي است از اعضاي تن
کي ز برگ خويش در خامي ثمر باشد جدا؟
معني بيگانه صائب مي کند وحشت ز لفظ
از تن خاکي، دل روشن گهر باشد جدا