شماره ٣: نغمه آرام از من ديوانه مي سازد جدا

نغمه آرام از من ديوانه مي سازد جدا
خواب را از ديده اين افسانه مي سازد جدا
پرده شرم است مانع در ميان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه مي سازد جدا
موج از دامان دريا بر ندارد دست خويش
جان عاشق را که از جانانه مي سازد جدا؟
هر کجا سنگين دلي در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من ديوانه مي سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولي عشق اين زمان
در بن هر موي من بتخانه مي سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از ديوانه مي سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو يکسان است در ميزان چرخ
آسيا کي دانه را از دانه مي سازد جدا
از هواجويي رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه مي سازد جدا
جذبه توفيق مي خواهي،سبک کن خويش را
کهربا کي کاه را از دانه مي سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از مي وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه مي سازد جدا
مي فتد در رشته جان چاک بي تابي مرا
تار زلفش را چو از هم شانه مي سازد جدا
برنمي دارد به لرزيدن ز گوهر دست، آب
رعشه کي دست من از پيمانه مي سازد جدا؟
زخم مي بايد که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تيغ، بي دردانه مي سازد جدا
کي شود همخانه صائب با من صحرانشين؟
وحشيي کز سايه خود خانه مي سازد جدا