بت ترسا بچه نوري است باهر
که از روي بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقي
گهي گردد مغني گاه ساقي
زهي مطرب که از يک نغمه خوش
زند در خرمن صد زاهد آتش
زهي ساقي که او از يک پياله
کند بيخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه
کند افسون صوفي را فسانه
وگر در مسجد آيد در سحرگاه
بنگذارد در او يک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور
فقيه از وي شود بيچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بيچاره گشته
ز خان و مان خود آواره گشته
يکي مؤمن دگر را کافر او کرد
همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته
مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وي شد ميسر
بدو ديدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت
ز عجب و نخوت و تلبيس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه
مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رويش خلوت جان گشت روشن
بدو ديدم که تا خود چيستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهي
برآمد از ميان جانم آهي
مرا گفتا که اي شياد سالوس
به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببين تا علم و زهد و کبر و پنداشت
تو را اي نارسيده از که واداشت
نظر کردن به رويم نيم ساعت
همي ارزد هزاران ساله طاعت
علي الجمله رخ آن عالم آراي
مرا با من نمود آن دم سراپاي
سيه شد روي جانم از خجالت
ز فوت عمر و ايام بطالت
چو ديد آن ماه کز روي چو خورشيد
بريدم من ز جان خويش اميد
يکي پيمانه پر کرد و به من داد
که از آب وي آتش در من افتاد
کنون گفت از مي بي رنگ و بي بوي
نقوش تخته هستي فرو شوي
چو آشاميدم آن پيمانه را پاک
در افتادم ز مستي بر سر خاک
کنون نه نيستم در خود نه هستم
نه هشيارم نه مخمورم نه مستم
گهي چون چشم او دارم سري خوش
گهي چون زلف او باشم مشوش
گهي از خوي خود در گلخنم من
گهي از روي او در گلشنم من