وصال حق ز خلقيت جدايي است
ز خود بيگانه گشتن آشنايي است
چو ممکن گرد امکان برفشاند
به جز واجب دگر چيزي نماند
وجود هر دو عالم چون خيال است
که در وقت بقا عين زوال است
نه مخلوق است آن کو گشت واصل
نگويد اين سخن را مرد کامل
عدم کي راه يابد اندر اين باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
عدم چبود که با حق واصل آيد
وز او سير و سلوکي حاصل آيد
تو معدوم و عدم پيوسته ساکن
به واجب کي رسد معدوم ممکن
اگر جانت شود زين معني آگاه
بگويي در زمان استغفرالله
ندارد هيچ جوهر بي عرض عين
عرض چبود که لا يبقي زمانين
حکيمي کاندر اين فن کرد تصنيف
به طول و عرض و عمقش کرد تعريف
هيولي چيست جز معدوم مطلق
که مي گردد بدو صورت محقق
چو صورت بي هيولي در قدم نيست
هيولي نيز بي او جز عدم نيست
شده اجسام عالم زين دو معدوم
که جز معدوم از ايشان نيست معلوم
ببين ماهيت را بي کم و بيش
نه معدوم و نه موجود است در خويش
نظر کن در حقيقت سوي امکان
که او بي هستي آمد عين نقصان
وجود اندر کمال خويش ساري است
تعين ها امور اعتباري است
امور اعتباري نيست موجود
عدد بسيار و يک چيز است معدود
جهان را نيست هستي جز مجازي
سراسر کار او لهو است و بازي