بنه آيينه اي اندر برابر
در او بنگر ببين آن شخص ديگر
يکي ره باز بين تا چيست آن عکس
نه اين است و نه آن پس کيست آن عکس
چو من هستم به ذات خود معين
ندانم تا چه باشد سايه من
عدم با هستي آخر چون شود ضم
نباشد نور و ظلمت هر دو با هم
چو ماضي نيست مستقبل مه و سال
چه باشد غير از آن يک نقطه حال
يکي نقطه است وهمي گشته ساري
تو آن را نام کرده نهر جاري
جز از من اندر اين صحرا دگر کيست
بگو با من که تا صوت و صدا چيست
عرض فاني است جوهر زو مرکب
بگو کي بود يا خود کو مرکب
ز طول و عرض و از عمق است اجسام
وجودي چون پديد آمد ز اعدام
از اين جنس است اصل جمله عالم
چو دانستي بيار ايمان و فالزم
جز از حق نيست ديگر هستي الحق
هوالحق گو و گر خواهي انا الحق
نمود وهمي از هستي جدا کن
نه اي بيگانه خود را آشنا کن