تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بيرون آوري خام
ولي چون پخته شد بي پوست نيکوست
اگر مغزش بر آري بر کني پوست
شريعت پوست، مغز آمد حقيقت
ميان اين و آن باشد طريقت
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بي پوست نغز است
چو عارف با يقين خويش پيوست
رسيده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندر اين عالم نپايد
برون رفت و دگر هرگز نيايد
وگر با پوست تابد تابش خور
در اين نشات کند يک دور ديگر
درختي گردد او از آب و از خاک
که شاخش بگذرد از جمله افلاک
همان دانه برون آيد دگر بار
يکي صد گشته از تقدير جبار
چو سير حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط ز خط دوري دگر شد
چو شد در دايره سالک مکمل
رسد هم نقطه آخر به اول
دگر باره شود مانند پرگار
بر آن کاري که اول بود بر کار
تناسخ نبود اين کز روي معني
ظهورات است در عين تجلي
و قد سئلوا و قالوا ما النهاية
فقيل هي الرجوع الي البداية