بدان اول که تا چون گشت موجود
کز او انسان کامل گشت مولود
در اطوار جمادي بود پيدا
پس از روح اضافي گشت دانا
پس آنگه جنبشي کرد او ز قدرت
پس از وي شد ز حق صاحب ارادت
به طفلي کرد باز احساس عالم
در او بالفعل شد وسواس عالم
چو جزويات شد بر وي مرتب
به کليات ره برد از مرکب
غضب شد اندر او پيدا و شهوت
وز ايشان خاست بخل و حرص و نخوت
به فعل آمد صفتهاي ذميمه
بتر شد از دد و ديو و بهيمه
تنزل را بود اين نقطه اسفل
که شد با نقطه وحدت مقابل
شد از افعال کثرت بي نهايت
مقابل گشت از اين رو با بدايت
اگر گردد مقيد اندر اين دام
به گمراهي بود کمتر ز انعام
وگر نوري رسد از عالم جان
ز فيض جذبه يا از عکس برهان
دلش با لطف حق همراز گردد
از آن راهي که آمد باز گردد
ز جذبه يا ز برهان حقيقي
رهي يابد به ايمان حقيقي
کند يک رجعت از سجين فجار
رخ آرد سوي عليين ابرار
به توبه متصف گردد در آن دم
شود در اصطفي ز اولاد آدم
ز افعال نکوهيده شود پاک
چو ادريس نبي آيد بر افلاک
چو يابد از صفات بد نجاتي
شود چون نوح از آن صاحب ثباتي
نماند قدرت جزويش در کل
خليل آسا شود صاحب توکل
ارادت با رضاي حق شود ضم
رود چون موسي اندر باب اعظم
ز علم خويشتن يابد رهائي
چو عيساي نبي گردد سمائي
دهد يکباره هستي را به تاراج
درآيد از پي احمد به معراج
رسد چون نقطه آخر به اول
در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل