سؤال از ماهيت من

که باشم من مرا از من خبر کن
چه معني دارد اندر خود سفر کن
جواب
دگر کردي سؤال از من که من چيست
مرا از من خبر کن تا که من کيست
چو هست مطلق آيد در اشارت
به لفظ من کنند از وي عبارت
حقيقت کز تعين شد معين
تو او را در عبارت گفته اي من
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبکهاي مشکات وجوديم
همه يک نور دان اشباح و ارواح
گه از آيينه پيدا گه ز مصباح
تو گويي لفظ من در هر عبارت
به سوي روح مي باشد اشارت
چو کردي پيشواي خود خرد را
نمي داني ز جزو خويش خود را
برو اي خواجه خود را نيک بشناس
که نبود فربهي مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که اين هر دو ز اجزاي من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گويي بدان جان است مخصوص
يکي ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهميي هاي هويت
دو چشمي مي شود در وقت رؤيت
نماند در ميانه رهرو راه
چو هاي هو شود ملحق به الله
بود هستي بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در ميان مانند برزخ
چو برخيزد تو را اين پرده از پيش
نماند نيز حکم مذهب و کيش
همه حکم شريعت از من توست
که اين بربسته جان و تن توست
من تو چون نماند در ميانه
چه کعبه چه کنشت چه ديرخانه
تعين نقطه وهمي است بر عين
چو صافي گشت غين تو شود عين
دو خطوه بيش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندين مهالک
يک از هاي هويت در گذشتن
دوم صحراي هستي در نوشتن
در اين مشهد يکي شد جمع و افراد
چو واحد ساري اندر عين اعداد
تو آن جمعي که عين وحدت آمد
تو آن واحد که عين کثرت آمد
کسي اين راه داند کو گذر کرد
ز جز وي سوي کلي يک سفر کرد