بخش چهارم - قسمت اول

از سعدي:

ترا عشق همچون خودي زآب و گل
ربايد همي صبر و آرام دل
به بيداريش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پايبند خيال
به صدق چنان سر نهي بر قدم
که بيني جهان بي وجودش عدم
دگر با کست بر نيايد نفس
که با او نماند دگر جان کس
تو گوئي به چشم اندرش منزل است
و گر ديده بر هم نهي بر دل است
نه انديشه از کس که رسوا شوي
نه قوت که يک دم شکيبا شوي
و گر جان بخواهد به لب بر نهي
و گر تيغ بر سر نهد، سرنهي
چه عشقي که بنياد آن بر هواست
چنين فتنه انگيز و فرمان رواست
عجب داري از سالکان طريق
که باشند در بحر معني غريق
زسوداي جانان به جان مشتعل
بذکر حبيب از جهان مشتغل
بياد حق از خلق بگريخته
چنان مست ساقي که مي ريخته
نشايد به دارو، دواکردشان
که کس مطلع نيست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان بگوش
بفرياد قالوا بلي در خروش
گروهي عمل دار عزلت نشين
قدمهاي خاکي دم آتشين
بيک نعره کوهي زجا برکنند
به يک ناله شهري بهم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک روي
چو سنگ اند خاموش و تسبيح گوي
سحرها بگريند چندانکه آب
فرو شويد از ديده شان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند زآشفتگي شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار
نداند صاحبدلان دل به پوست
و گر ابهلي داد بي مغز اوست
مي از جام وحدت کسي نوش کرد
که دنيا و عقبي فراموش کرد

. . .

آن نوع زي که چون قفست بشکند اجل
تا روضه ي جان نکند روي باز پس
شجاع امشب که وصل دوست داري جان سپردن به
علاج محنت هجران فردا مردن است امشب

نيز سعدي راست:

جهان متفق بر الهيتش
فرو مانده در کنه ماهيتش
بشر ماوراي جلالش نيافت
بصر منتهاي کمالش نيافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذيل وصفش رسد دست فهم
در اين ورطه کشتي فرو شد هزار
که پيدا نشد تخته اي بر کنار
چه شب ها نشستم در اين سير گم
که دهشت گرفت آستينم که قم
محيط است علم ملک بر بسيط
قياس تو بر وي نگردد محيط
نه ادراک بر کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد
که خاصان درين ره فرس رانده اند
به لااحصي از تک فرومانده اند
نه هر جاي مرکب توان تاختن
که جا، جا سپر بايد انداختن
اگر سالکي محرم راز گشت
ببندند بر وي در بازگشت
کسي را در اين بزم ساغر دهند
که داروي بيهوشيش در دهند
کسي ره سوي گنج قانون نبرد
و گر برد، ره باز بيرون نبرد
نديدم در اين موج درياي خون
کز او کس ببردست کشتي برون
اگر طالبي کاين زمين طي کني
نخست اسب بازآمدن پي کني
سخن ماند از عاقلان يادگار
ز سعدي همين يک سخن گوشدار
گنه کار انديشه ناک از خداي
بسي بهتر از عابد خودنماي

. . .

همه بضاعت خود عرضه مي کنند آن جا
قبول حضرت حق تا کدام خواهد بود
از نهج البلاغه: با مردمان چنان آميزش کنيد، که اگر ميريد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانيد، بر شما مشتاق بوند.
از گفتار بزرگان آن کس که با خداي سودا کند، زيان نبرد و درآمدش نقصان نپذيرد. شخص را بدانچه نزد خداوند است جز با چشمي شاهد و نفسي مجاهد نرسد. بزرگوار، آسان پذير و فرومايه ديرپذير باشد. واي بر آن کس که بين عزت نفس و ذلت خواهش مردد بود.
آرزوها در پي اموال آيد. اديب با غير همگن خويش مجالست نکند. هرگاه مصيبتي بر تو وارد شود و ترا از آن چاره اي نبود، جزع مکن و اگر چاره اي دارد. اظهار عجز منما.
داروهاي دنيا پاسخگوي سمومش نيست و نسيم دنياوي باد سمومش را تکافو نکند. بدترين مصائب آن است که از جائي آيد که انتظار نمي رود.
حضور برخوان جز با بودن اخوان نيک نبود. بسا که يک وعده غذا مانع وعده هاي ديگر گردد. مردي بنزد زاهدي از زيادتي عيال خويش شکوه کرد. زاهد گفت: بنگر تا کدامشان را روزي برعهده ي خداوند نيست. آن را به خانه ي من فرست.
انوشروان را پرسيدند: بزرگترين مصيبت چيست؟ گفت: آن که کاري نيک تواني کرد و آن را بجا نياري تا فرصتش از دست رود.
عمر بن عبدالعزيز، به روزگار خلافت سليمان بن عبدالملک، روزي همراه وي ايستاده بود. ناگاه بانگ رعدي برخاست.
سليمان چنان بترسيد که سينه ي خويش به رحل مرکب خويش تکيه بداد، عمر گفت: اين که بانگ رحمت اوست، بانگ عذابش چون است؟
عارفي را گفتند: هر گاه ترا پرسند که آيا از خدا بيمناکي؟ ساکت مان. زيرا اگر گوئي نه، کفر گفته باشي و اگر گوئي آري، دروغ گفته باشي.
ابوسليمان دارواني گفت: من هر گاه لقمه اي بدهان دوست خويش نهم، مزه اش را در دهان خويش احساس کنم.
از خطبه ي پيامبر(ص): اي مردمان، روزها در هم پيچد و عمرها فنا پذيرد و جسم ها در خاک بفرسايد. شبان و روزان چونان قاصدان روان است و هر بعيدي را نزديک کند و هر تازه اي را خلق کند. با اين همه بندگان از شهوتها بخود باز نيايند و به نيکوئي هاي پايدار نگروند.
ابليس بر عيسي(ع) آشکار شد و گفت: تو نبودي که ميگفتي جز آنچه خداوند مقدرت کرده است بر تو نرسد؟ فرمود: بلي.
گفت: پس خويشتن را از قله ي اين کوه فرو انداز. اگر مقدر باشد که بسلامت ماني، بماني. فرمود: اي طرد شده ي رحمت خداوند را رسد که بندگان را آزمايد نه بندگان را که خداوند را آزمايند.
عارفي بر گروهي بگذشت. وي را گفتند: اينان زاهدان اند. عارف گفت: دنيا خود چه ارزد تا کسي که از آن پرهيزد در خور سپاس بود؟
هيچ چيز پيش از مرگ نيست که مرگ از آن بتر نيست. و پس از مرگ نيز هيچ نيست که بتر از مرگ نيست.
حکيمي را گفتند: آن را که به مردمان شهر گفتي، نپذيرفتند. گفت: پذيرش سخنم را الزامي نيست. آنچه بدان ملزمم، درستي سخن من است.
اعرابئي را گفتند: شادماني چيست؟ گفت: در ميهن خويش رفاه داشتن و با ياران همنشيني کردن.
از سخن يکي از حکيمان: نفس خبيث حرام داند که پيش از خروج از دنيا بدان کس که به وي نيکي کرده است، بدي نکند.
حکايت کرده اند که ابراهيم بن ادهم از کوهي فرود آمد. ويرا گفتند: از کجا آئي؟ گفت: از انس يافتن به خدا.
نيز روايت شده است که موسي (ع) زماني که با خداوند تعالي و تقدس تکلم کرد، تا مدت ها سخن هر کس که مي شنيد، مدهوش همي افتاد.
و اين نيست مگر آن که عشق باعث آيد که سخن معشوق بس خوش آيند بود و خوش آيندي سخن غير او را از دل عاشق بيرون کند، و بالاتر از آن مورد نفرت قرار دهد.
انس به خداوند نيز با وحشت از غير خدا ملازمه دارد و نيز هر چه که مانع از خلوت با دل شود، بر دل سخت سنگيني کند.
عبدالواحد گفت: راهبي را ديدم و گفتمش: تنهائي را خوش داري؟ گفت: اي فلان، اگر لذت تنهائي چشيده بودي، از جان خويش نيز بوحشت اندر بودي.
گفتمش: کمترين چيزي که در تنهائي يافتي چيست؟ گفت: رامش از مدارا با مردمان و سلامت از شر ايشان. گفتمش: بنده کي شيريني انس به خدا را چشد؟ گفت: زماني که دوستي را صافي کند و سودا خالص گرداند.
گفتمش: کي دوستي صافي شود؟ گفت زماني که با غم گرد گردد و هر دو در طاعت خداوندي يکي گردد.
امير مومنان(ع) فرمود: از سلامت خويش بهر بيماريت و از جوانيت بهر پيريت اندکي برگير. نيز از بيکاريت بهر اشتغالت و از زندگانيت بهر وفاتت چرا که نداني فردا ترا چه نام است.
ابن عباس روايت کرد که رسول خدا(ص) فرمود: مرگ را بيش به خاطر آريد. چه اگر هنگامي تنگي به خاطرش آريد، آن تنگي بر شما فراخي دهد و بدان خشنودي يابيد و اجر بريد و اگر هنگام فراخي بيادش آريد، کرم ورزيد و ثواب بريد.
چه مرگ برنده ي آرزوهاست و شبان نزديک کننده ي آرزوها. و آدمي بين دو روز است که يکي از آن دو بگذشته و اعمال بد و نيک وي در آن روز شمارش گشته و مختوم گرديده و روزي ديگر که باقي است و نداند آيا بدان رسد يا نه.
بي ترديد بنده هنگام خروج جان از تن و در شدن به سراي خويش جزاي آنچه که پيش بفرستاده است و اندکي بي نيازي از آنچه باقي نهاده است بيند تا شايد که آنچه نهاده است به باطل جمع ساخته يا از ندادن حقي که بر گردن داشته.
روايت کرده اند که يکي از ياران علي(ع) که همام نام داشت، و زاهدي بود روزي گفت: اي اميرمؤمنان، بهر من پرهيزگاران را چنان وصف گوي که گوئي خود به چشمشان بينم.
علي (ع) در پاسخ وي درنگ کرد و سپس فرمود: اي همام، از خداوند بترس و نيکوئي کن چه «ان الله مع الذين اتقوا والذين هم محسنون » همام بدين گفته قانع نشد و وي را سوگند بداد.
امام آن گاه سپاس خداوند بگفت و بر پيامبر درود فرستاد و سپس بگفت: اما بعد خداوند سبحان خلقي پديد آورده است که از اطاعت ايشان بي نياز است و از معصيتشان مأمون.
چه سرکشي آن کس که نافرمانيش کند وي را زيان نرساند و فرمانبرداري آن که فرمان برد، وي را سودي ندهد. روزي ايشان بينشان پخش کرد و هر کدام را به دنيا جايگاهي داد.
پرهيزگاران در آن ميان صاحبان فضايلي هستند که سخنان راست است و پوشش ايشان ميانه روي است و روششان فروتني.
چشم از آنچه خداوند حرام فرموده است برگيرند و گوش به دانش هائي دهند که بهرشان نافع بود. خويشتن را چنان در بلا افکنند که در آسايش.
و اگر زمان مرگشان را قضاي خداوندي تعيين فرموده بود، چشم به هم زدني از فرط شوق به ثواب يابيم از جزاي جانشان در کالبد دوام نمي آورد.
خداوند در دلشان عظيم است و جز او در چشمشان خرد. بهشت را چنان اند که گوئي در آن نعمت يافته اند و دوزخ را چنان که گوئي در آن سختي برده اند.
دل هايشان غمگين است و مردمان از شرشان در مامن. جسمشان نحيف است و نيازشان اندک و نفسشان پاکدامن.
روزگاراني کوتاه را بردباري پيشه کنند تا در پي آن رامشي ديرنده يابند. سودائي سودآور که خداوند بهر ايشان آسانش ساخته است. دنيا ايشان را خواهد اما ايشان آنرا نخواهند.
ايشان را اسير ساخته است اما نفس خويش فديه کرده اند. به شبان بر پا ايستند و جزء جزء قرآن را نيک خوانند. و بدان محزون شوند و از آن حزن داروي درد خويش نويد گيرند.
هر گاه آيه اي خوانند که در آن مژده اي بود، بدان تکيه کنند و جانهايشان به شوق در آن نگرند و پندارند که آن چه در آن آمده است، پيش رويشان ست.
و زماني که به آيه اي رسند که در آن وعيدي بود، با گوش دل بشنوند و پندارند که جوش و خروش جهنم است. ايشان پشت تاکنند و پيشاني و کف و زانوان و نوک انگشتان پا بر زمين نهند و از خداوند خواهند که از عذاب رستگاري و رهائي يابند.
به روزها، نيز دانشمندان و بردباران و پرهيزگارانند. ترس چونان تيري که بتراشند، ايشان را تراشيده است. چنان که ناظري که بيندشان پندارد بيمارانند در حالي که بيمارئي ندارند.
و يا گويند که شوريده اند و امري عظيم ايشان را شورانده. از کارهاي نيک خويش جز اندکي خرسند نشوند و بسياري کار نيک خويش را بسيار نشمرند.
نفس خويش را دائم در مظان تهمت نهند و به اعمال خود دل سوزانند و اگر کسي يکي از ايشان را پاک شمرد، از آن گفته بيمناک شود و گويد من خويشتن را بهتر از ديگري شناسم.
و خداوند من نيز مرا از خود بهتر شناسد. خداوند ايشان را به سبب آنچه گويند مؤاخذه مکن و مرا برتر از گمان ايشان بدار و گناهان مرا که ندانند بيامرز.
از نشانه هاي اين پرهيزگاران آنکه هر يک از ايشان را در دين خود قوي بيني و نيز با نرمي و ايمان و يقين، حريص در علم، بردبار در عمل، ميانه رو به توانگري، خاشع در عبادت، بردبار در تهيدستي، صبور در شدت، خواهان حلال، چست و چالاک در هدايت، بدور از از حرص و طمع است و کار نيکو همي کند و باز ترسان است.
شب کند و همش سپاسگزاري بود و صبح کند و همش ياد خدا بود. شب از غفلت خويش بيمناک خسبد و صبح از فضلي که نصيبش شده است شادمان برخيزد. اگر نفس چيزي را که او خوش ندارد، خواهد، از او باز دارد. آنچه جاودان است چون مردمک چشم خويش دوست دارد. و از آنچه زوال يابد سخت پرهيز کند.
بردباري را با دانش و گفتار را با کردار درآميزد. آرزويش را نزديک بيني و لغزشش را اندک. دلش خاشع، جانش خرسند، خوراکش اندک، کارش آسان و دينش محفوظ است.
نيز شهوتش کشته و خشمش فروخورده است. خير او اميد مي رود و مردمان از شرش مأمون اند . . . اگر در جمع غافلان بود.
نامش در صورت ذاکران است و اگر در جمع ذاکران بود، نامش در صورت غافلان نيايد. کسي را که ستمش کرده ببخشايد و کسي که محرومش داشته عطا کند و به کسي که از او ببريده بپيوندند.
ناسزا نگويد، سخنش نرم بود، کار زشت نکند، کار نيکش مدام باشد، خيرش زودآي است. و شرش دور. در حوادث تکان دهنده استوار است و در ناخوشايندها بردبار.
در آسايش سپاسگزار است. به دشمن نيز ستم نکند. و بهر کسي که دوست دارد دست به گناه نزند. پيش از آن که بهر او شاهد آرند، بر حق اعتراف کند.
آنچرا که بدو سپارند، تباه نسازد. آنچه را که بر خاطر سپرده فراموش نکند. نام زشت به کس ندهد و به همسايه زيان نرساند. مصائب را سرزنش نکند و پا در راه باطل ننهد. از حق پا فرا ننهد. اگر خامش ماند، خاموشي وي از اندوه نبود. و اگر خندد، به بانگ بلند نخندد. اگر به وي ستم کنند، بردباري کند تا خداوند از ستمکار انتقام کشد.
نفس وي ازاو در رنج بود و مردمان از او در رامش. نفس خويش بهر آخرت تعب دهد و مردمان را از دست نفس خويش آسوده گذارد.
هر کس از پرهيزگاري دور بود، وي از او دوري کند و آنکس که پرهيز پيشه کند، وي بدو نزديک شود. دوريش از کبر نيست و نزديکيش نيز از مکر نه.
در اين هنگام همام بانگي بزد و جان داد. امير مؤمنان(ع) فرمود: بخدا سوگند از اين سخنان بر او بيمناک بودم. سپس فرمود: اندرزهاي بليغ به اهل خويش چنين کند.
پيامبر (ص) فرمود: دنيا را سرزنش مکنيد. چه نيک مرکبي است که مؤمن بدان به خير رسد و بدان از شر رهائي يابد.
چه زماني که بنده اي گويد: خداوند دنيا را لعنت کند، دنيا گويد: خدا کسي را لعنت کند که ما را به عصيان خدا وامي دارد.
تلخي دنيا، شيريني عقبي است و شيريني دنيا تلخي عقبي.

. . .

نظامي که استاد اين فن وي است
در اين بزمگه شمع روشن وي است
ز ويرانه ي گنجه شد گنج سنج
رسانيد گنج هنر را به پنج
چو خسرو به آن پنج هم پنجه شد
وزان بازوي فکرتش رنجه شد
کفش بود از آن گونه گوهر تهي
بنا ساخت ليک از زر ده دهي
زر از سيم هر چند بهتر بود
بسي کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
در اين کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساري زده گنجشان
که اين پنج من نيست ده پنجشان