افلاطون گفت: پادشاه چونان نهر است و اميرانش چون جويباران. اگر آب نهر گوارا بود، آب جويباران نيز گواراست و اگر آب نهر شور بود، آب جويباران نيز شور بود.
نيز گفت: شاه را شايسته نيست که پيش از آن که هيبت وي در دل يارانش جاي کند، خواهان محبت ايشان بود، چه پس از جاي کردن هيبت او، با کمترين مؤونتي محبت ايشان را بدست آرد. اما اگر پيش از آن، محبت ايشان خواهد، نه بر او گرد شوند و نه تواند ايشان را ضبط کند.
|
|
بهرام گور گفت: هيچ چيزشاهان را زيانمندتر از اين نبود که از کسي خبر پرسند که صديق نبود.
|
|
حکيمي گفت: سفر را هفت عيب است: اين که آدمي از مألوف خويش دور شود و قرين کسي گردد که همسان او نيست.
نيز مخاطره ي اموال و مخالفت عادت آدمي در خوردن و خفتن. نيز سختي سرما و گرما و تحمل مکاري و ملاح و اين که هر روز براي منزل تازه اي بايد کوشيد.
|
|
ابن مقنع را پرسيدند: بلاغت چيست؟ گفت: ايجاز در سخن بي آن که از بسياريش ناتواني بود و سخن بدرازا کشيدن بي آن که به بيهوده گوئي انجامد.
بار ديگر هم او را از بلاغت پرسيدند: گفت: سخن گفتني است که اگرش جاهل شنود، پندارد شبيه آن را نيکو گويد.
|
|
از سخنان حکيمان: آرزوها، روياهاي ناخفتگان است. ياس تلخ است. مرگ بر آرزوها همي خندد. دست خشک ترين کسان به مال، دست و دلبازترين کسان به عرض خويش است.
|
|
معاويه عدي بن حاتم را پرسيد: قبيله ي طي را چه مانع شد که چون ترا ديگر ندارد. گفت همان که عرب را از داشتن مشابه تو مانع شود.
|
|
يکي از مشايخ عرب را گذر به قبيله اي افتاد. زني خوش قامت را ديد که روبنده اي زيبا بر خود داشت. پير گفت: در دلم جاي گرفت و پرسيدش: اي فلان، اگر ترا شوئي است، خداوندت بر او برکت دهد.
گفت: ترا خيال خواستگاري است؟ گفتم: بلي. گفت: پاره اي از موي سرم سپيد گشته است، آن را پذيري؟ پير گفت: اين را که شنيدم عنان بگرداندم تا باز گردم.
زن گفت: درنگ کن تا ترا چيزي گويم. گفتم: برگوي. گفت: من هنوز بيست ساله نگشته ام. آنچه ترا گفتم از آن بود تا داني که آنچه تو در من ناخوش ميداري، من نيز در تو ناخوش مي دارم، و سپس بازگشت.
|
|
حکيمي گفت: آنقدر سکوت پيشه کن تا سخن گفتنت لازم آيد. حسن جوار نه آن است که از آزار همسايه خودداري کني، بل آن است که آزار او را بردباري ورزي. کسي که مال خويش عزيز دارد، جان خويش خوار داشته.
|
|
يکي از چاکران کسري همي خواست طعامي را نزد وي نهد. قطره اي از آن طعام بر دست کسري ريخت و وي ابرو در هم کشيد.
مرد دانست که به قتل خواهد رسيد. از آن رو تمام آن طعام را بر سفره ريخت. کسري گفت: با آن که دانستي ريختن آن يک قطره خطا بود، اين کار زچه رو کردي؟
گفت: پادشاها شرمم آمد که ملک خدمتکاري را که عمري در خدمت وي بوده، به سبب چکيدن يک قطره طعام جزا دهد.
خواستم گناه خويش بزرگ گردانم تا پادشاه را در قتلم عذري بود، کسري گفت: بخشودمت و فرمود وي را جايزه دادند.
|
|
مردي را که مستوجب مرگ بود، بنزد پادشاهي بياوردند. زماني که مقابل وي برسيد، گفت: ترا سوگند بدان کس که فردا خوارتر از امروز من در مقابلش بايستي و وي فردا بر عقاب تو تواناتر از امروز تو بر من است، که در کار من چون کسي نظر کني که سلامت من بنزدش به از بيماريم بود و برائتم نيک تر از ابتلايم. شاه وي را عفو کرد و آزاد بگذاشت.
|
|
شعبي گفت: نزد شريح (قاضي) بودم که زني بيامد، از شوي خويش شکوه همي کرد و سخت مي گريست گفتم: خداوند کارت اصلاح بدارد، اين زن را ستمديده پندارم.
شريح گفت: از کجا دانستي؟ گفتم: مگر سوز گريه اش نبيني؟ گفت: نفريبدت، چه برادران يوسف(ع) نيز شب گريان به نزد پدر باز آمدند.
|
|
يکي از شعرا يکي از اميران خراسان را هجو بگفت. امير به طلب وي فرستاد. مرد بگريخت و سپس مادرش با نامه اي نزد آن امير شفاعتش کرد.
زماني که شاعر به نزد امير آمد، وي پرسيد: مرا با چه روئي همي بيني؟ گفت: با همان روي که به لقاي خداوند روم و گناهانم در پيشگاه او بيش از گناهم نسبت به تست. امير گفت: راست بگفتي، و ويرا انعام داد.
|
|
امين که محاصره گشته بود، سپاهيانش نيز آشوب همي کردند و مخارج خويش همي خواستند. تا روزي وي بانگ محاصره کنندگانش را از خارج شهر همي شنيد و بانگ آشوبگران را از داخل.
گفت: خداوند هر دو جماعت را بکشد. گروهيشان خونم را همي خواهند و گروهي مالم را. يکي از خواص گفت: امير در سختي و آساني يکسان ظريف الطبع است.
|
|
قاضئي گفت: زماني که حضمي بنزدت آيد که يک چشمش را بدر آورده باشند، بسودش حکم مران تا حضم وي نيز آيد. بسا که هر دو چشمان او را بدر آورده باشند.
|
|
از سخنان افلاطون: زماني که دشمن تو در اختيارت قرار گرفت، ديگر از جمله ي دشمنانت خارج گشته و جزء اطرافيانت درآمده است.
|
|
حکيمي گفت: با کسي که امور را تجربت کرده است، مشاوره مکن. آن راي که بهر اوگران تمام گشته، رايگان در اختيارت نهد.
|
|
افلاطون گفت: برحذر از آن باش که کسي را به ظاهر خود از کاري که بباطن کني، قانع سازي، از جان خويش در اين امر، شرم کن.
نيز گفت: اگر خواهي بداني سپاسگزاري آدمئي در افزايش نعمت چون است، بنگر هنگام منقصت چگونه بردباري کند.
|
|
ارسطو گفت: همچنانکه خواهاني کامياب را لذت کامروائي است، خواهان ناکام را نيز لذت يأس است. پرسيدندش: کدام چيز را آدمي شايد که ذخيره کند؟ گفت: آن چيز که اگر کشتيش غرق شود، با آن در دريا شناگري کند.
|
|
حکيمي را پرسيدند: دوست چيست؟ گفت يکي از نام هاي عنقاست و اسمي بي معني بر حيواني ناموجود است.
|
|
ابوالعيناء را هنگامي که از پيري فرتوت گشته بود، پرسيدند: چگونه اي؟ گفت: با بيمارئي همراهم که مردمانش تمني کنند يعني پيري.
|
|
حکيمي گفت: زاري تو بر مصيبت برادرت زيباتر از بردباري تو بر آن است. اما بردباري تو بر مصيبت خويش زيباتر از زاري تو است.
|
|
ابوعبيده گفت: جمعي را که بر حجاج خروج کرده بودند، بنزدش آوردند. فرمان داد ايشان را بکشند. يکي از ايشان مانده بود که نماز را اقامه گفتند.
حجاج قتيبه بن مسلم را گفت: وي را نگاه دار و فردا بياور. قتيبه گفت: من بيرون شدم و آن مرد را با خود بردم. در اواسط راه مرا گفت: آيا کاري خير کني؟ گفتم: کدام کار؟
گفت: ودايعي از مردمان نزد من است. و دوست تو مرا ناگزير خواهد کشت. آيا تواني رهايم کني تا با نزديکانم وداع کنم و ودايع مردم بديشان سپارم و درباره ي ديون خويش وصيت کنم، خداوند را کفيل گيرم که بازگردم.
قتيبه گفت: من از سخنان او بشگفت آمدم و بدو بخنديدم. وي دوباره گفت: اي فلان، بخدا سوگند که باز خواهم گشت. و همواره اصرار همي کردم تا گفتمش: برو. زماني که از چشم بيفتاد، بخود آمدم و گفتم: با خويشتن چه کردم؟
پس از آن نزديکانم بيامدند و شبي دير را با يکديگر بگذرانديم. تا آن که صبح شد و شنيديم که کسي در مي زند. بيرون رفتم، همان مرد بود.
گفتمش بازگشتي؟ گفت: خداي را کفيل خويش کرده بودم، چگونه بازنمي گشتم؟ براهش انداختم. زماني که حجاج را چشم بر من افتاد گفت: اسير کجاست؟ گفتمش: خداوند امير را به صلاح دارد، بر در است.
وي را حاضر بکردم و قصه به حجاج گفتم. حجاج چند بار بدو نگريست و سرانجام گفت: وي را بتو بخشيدم. با يکديگر از نزد وي بدر شديم و من بدو گفتم: هر جا خواهي رو.
مرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا ترا سپاس. و مرا نگفت که نيک کردم يا بد. من بخود گفتم: بخدا ديوانه است.
روز بعد اما بيامد و بگفت: اي فلان، خداوند در قبال کاري که با من کردي، نيک جزايت دهد. بخدا آنچه دي از من ديدي نميخواستم، اما ناخوش مي داشتم که در حمد خداوند ديگري را نيز شريک قرار دهم.
|
|
در کتاب جواهر، ابوعبيده گفت: علي بن ابيطالب(ع) را گفتارهائي است که ديگر بليغان را به آرزوي گفتنشان نيز دست نرسد. از آن گفتار، سه اندر مناجات است و سه در علم و سه در ادب.
اما آن سه که در مناجات است: خداوندا، مرا همين عزت بس که توام خدائي و مرا همين افتخار بس که ترا بنده ام. خداوندا، آنگونه که دوست دارم تو مرائي پس آنگونه که دوست داري موفقم بدار.
و آن سه که در علم است: آدمي زير زبان خويش پنهان است. کسي که قدر خويش شناسد، از دست نشود. سخن گوئيد، شناخته آييد.
و آن سه که در ادب است: به هر کس خواهي انعام کن، سر و روي شوي، از هر کس که خواهي مستغني شو، همتايش گردي. و به هر کس خواهي نيازمند گرد، اسيرش شوي.
|
|
حکيمي را گفتند: نعمت چيست؟ گفت: نعمت در هشت چيز است: بي نيازي، امنيت، صحت، جواني، حسن خلق، عزت، برادران و زني صالح.
|
|
حکيمي را پرسيدند: آن چيست که اگر تکرار شود نيز، ملولي نيارد؟ گفت: هشت چيز است: نان گندم، گوشت گوسفند، آب خنک، جامه ي نرم، رختخواب ملايم، بوي خوش، ديدن محبوب و سخن با برادران صديق.
|
|
از سخنان حکيمان: دانش، اهل خود را فرا برد اگر اهل دانش فرابرندش. بخل ورزيدن نسبت به علم در قبال نااهل، ايفاي حق علم است. خط نيکو، به حقيقت وضوح مي بخشد.
قلم درختي است که ثمرش معاني است، و انديشه دريائي است که مرواريدش حکمت است. قلم زبان دست است و خودبيني آفت مغز.
نادان دشمن خويش است، چگونه تواند که دوست ديگري بود. واجبات بنده را بياد پروردگارش همي اندازد. مال نهادني سه چشمه ي اندوه است.
سپاسگزاري نعمت بگذشته مقتضي نعمتهاي آتي است. آن کسان را که توانائي عقوبت است، به عفو اولايند.
|
|
اميري گفت: دو دعاست که يکي را بهمان اندازه خواهم که از ديگري بيمناکم: دعاي ستمديده ياوران خويش را و دعاي ضعيف ستمگران خود را.
|
|
حکيمي گفت: دو کس در عذاب همسان اند: توانگري که دنيا را بدست آورده و به آن مشغول و به سبب آن پريشان خاطر و مغموم است.
و ديگري تهيدستي که دنيا از او ببريده و وي بر آن حسرت خورد و بدان راه نبرد. آغاز خشم جنون است و پايانش پشيماني.
خداوند تعالي فرصت دهد اما مهمل ننهد. خطا در سخن چون آبله در روي بود. زبان کوچک حجمي عظيم جرم است. آتش از طلا نکاهد.
|
|
حکيمي کسي را شنيد که سخن مي گفت و خطا مي کرد. گفت: درباره ي سخن تو گفته اند که سکوت به از سخن گفتن.
|
|
مردي حکيمي را گفت: فلان، درباره ي تو چنين و چنان گفت. حکيم گفت: آنچرا او از گفتن نزد من شرمسار بود، تو نزد من بگفتي.
|
|
يکي از خلفاء، بيکي از کارگزارانش نوشت: از اين که گناهکاري را به جزائي بيش از آنکه مستوجب آن است، ترساني، بپرهيز، چه اگر آن کني گناه ورزيده باشي و اگر نکني دروغ گفته باشي.
|
|
افلاطون گفت: نشانه ي ضعف انسان اين که گاه خير از جائي نصيبش شود که به حسابش نياورده باشد و شر از جانبي که انتظارش را نداشته باشد.
نيز گفت: پرواي سرعت عمل مکن بل طالب درستي کار باش. چه مردمان نپرسند که در چه مدتي به پايان رسيده است.
اما به درستي و دقتي که در کار رفته است بنگرند. اگر وعده اي که داده اي به انجام رساني، دو فضيلت را بدست آورده اي: بخشش و راستگوئي.
|
|
ابن مقفع و خليل دوست همي داشتند که يکديگر را بينند. قضا را در مکه بهم برخوردند. سه روز با يکديگر شدند وسخن همي گفتند.
زماني که جدا گشتند، ابن مقفع را پرسيدند: خليل را چگونه ديدي؟ گفت: مردي است که خردش بيش از دانش اوست.
خليل را پرسيدند: ابن مقفع را چگونه يافتي؟ گفت: مردي است که دانشش بيش از خرد اوست. مورخان گفته اند: که اين دو درباره ي يکديگر نيک گفته بودند.
خليل در حالي بمرد که زاهدترين مردمان دنيا بود و ابن مقفع به کارهائي پرداخت که بدآنها نيازي نداشت تا سرانجام منصور به بدترين وضعي وي را بکشت.
|
|