گرچه از آتش دل چون خم مي درجوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان مي کوشم
حاش الله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم
هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه ي رضوان بدو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوي نفروشم
شبي تاريک چون درياي پر قير
به دريا در فکنده چشمه ي شير
زجنبيدن فلک بيکار گشته
ستاره در رهش سيار گشته
سوادش تيره چون سوداي خامان
بدامان قيامت بسته دامان
غنوده در عدم صبح شب افروز
به قير انباشته دروازه ي روز
به کنج صبح قفل افکنده افلاک
کليد گنج را گم کرده در خاک
جهان چون اژدهاي پيچ در پيچ
بجز دود سيه گردش دگر هيچ
شبي زين گونه تاريک و جگر سوز
ز غم بي خواب شيرين سيه روز
اگر چه پاسبان بيدار باشد
نه همچون عاشق بيمار باشد
به آب ديده با شب راز مي گفت
ز روز بد حکايت باز مي گفت
کزين بي مهري و تاريک روئي
شبي باري زبخت من نگوئي
بيابان شو که من زين بي قراري
بخواهم مرد از اين شب زنده داري
مگر سوگند خوردي اي جهان سوز
که بعد از مردن شيرين شوي روز
چه خسبي، خيز اي صبح سيه روي
به آب چشم من رخ را فروشوي
مگر کردي تو هم زآشوب غم جوش
که کردي خنده را چون من فراموش
گرفتم کز خمار باده ي دوش
صبوحي گشت مستان را فراموش
چه شد، يارب، به گه خيزان شب را
که در تسبيح نگشادند لب را
مگر بگسست ناي مطرب پير
که برناورد امشب ناله ي زير
مگر بر نوبتي خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگي بر نمي آرد به هنگام
گهي باشد که اين شب و روز گردد
دل پرسوز من بي سوز گردد
از اين ظلمات غم يابم رهائي
به چشم خويش بينم روشنائي
بسي مي کرد زينسان نااميدي
که ناگه از افق سرزد سفيدي
چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ
ز باغ صبحدم بشکفت چون باغ
چه خوش بادي است باد صبحگاهي
کز او در جنبش آيد مرغ و ماهي
در آن دم هر دلي کافسرده باشد
اگر زنده نگردد، مرده باشد
دلي کو نور صبح راستين يافت
کليد کار خود در آستين يافت
همان در زن که ملک عالم آنجاست
وگر زان بيشتر خواهي هم آن جاست
چو شيرين يافت نور صبحدم را
به روشن خاطري برزد علم را
به مسکيني جبين بر خاک ماليد
ز دل پيش خداي پاک ناليد
که اي در هر دلي داننده ي راز
به بخشايش درت بربندگان باز
ز ناکامي دلم تنگ آمد از زيست
تو ميداني که کام چون مني چيست
چو تو اميد هر اميدواري
اميدم هست کاميدم برآري
جز اين در دل ندارم آرزوئي
که يابم از وصال دوست بوئي
درونم سوخت زين حاجت نهاني
گرم حاجت برآري ميتواني
نشاطي ده کزين غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبريا در پرده ي غيب
به وحي انبيا در حرف لاريب
به نور مخلصان در روسفيدي
به صبر مفلسان در نااميدي
بدان تاريک زندان مغاکي
ببالين فراموشان خاکي
به خون غازيان در قطع پيوند
بسوز مادران در مرگ فرزند
به آهي کز سرشوري برآيد
به خاري کز سرگوري برآيد
به مهراندوه دل هاي کريمان
به گرد آلوده سرهاي يتيمان
به شبهاي سياه تنگدستان
به دل هاي سفيد حق پرستان
به عشق نو در آغاز جواني
به غمهاي کهن در دل نهاني
بدان بيدل که هستي نايدش ياد
بدان دل کوبود در نيستي شاد
بدان سينه که دارد عشق جاويد
به هجراني که هست از وصل نوميد
که برداري غم از پيرامن من
نهي مقصود من در دامن من
گرفتارم بدست نفس خود راي
به رحمت بر گرفتاران ببخشاي
اگرچه ماجرا هست از ادب دور
تو آني کز تو نتوان داشت مستور
از کتاب صفوة الصفوه ي ابوالفرج بن جوزي از امام جعفر بن محمدالصادق (ع) نقل است که فرمود: «کار نيکو جز با سه چيز کامل نيابد: تعجيلش، کوچک شمردنش، و پوشاندنش.
نيز فرمود: کسي از تندي و سخط کس نبرد، سپاسگزاري نعمت نکند. وي را از فضيلت علي(ع) پرسيدند که کسي در آن شريک وي نيست.
پاسخ داد: اين که از خويشاوندان رسول به پيشي در اسلام پيش است و از غير خويشاوندان، به خويشاوندي. نيز فرمود: قرآن را ظاهري نيکو و باطني ژرف است.
نيز فرمود: از مشاجره ي شاعران بپرهيزيد. چه در مدح گفتن دست خشک اند و در هجا گفتن دست و دل باز. کسي که فتنه اي را برانگيزد، خود بدان متبلا شود.
وي را پرسيدند در علاقه به فرزند خويش موسي(ع) به کدام حد رسيدي؟ فرمود: تا آن جا که دل هميخواست جز او فرزنديم نبود تا کسي در علاقه ي من بدو شريک نشود.
|
|
به کم خوردن از عادت خواب و خورد
توان خويشتن را ملک خوي کرد
نخست آدمي سيرتي پيشه کن
پس آن گه ملک خوئي انديشه کن
به اندازه خور زاد گر مردمي
چنين پر شکم آدمي يا خمي
شکم جاي قوت است و جاي نفس
تو پنداري از بهر نان است و بس
دو چشم و شکم پر نگردد بهيچ
تهي بهتر اين روده ي پيچ پيچ
شکم بند دست است و زنجير پاي
شکم بنده، نادر پرستد خداي
برو اندروني بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا بخاک