بخش دوم - قسمت اول

حکيمي گفت: نيکوترين چيزها سه چيز است: زندگاني، بالاتر از نعمت زندگاني و آنچه از نعمت زندگاني برتر است. زندگاني اما آسايش و روزي فراخ است. بالاتر از نعمت زندگاني، نام نيکو و ستودگي است.
اما آنچه از نعمت زندگاني برتر است خشنودي خداوند تعالي است. بدترين چيزها نيز سه چيز است. مرگ و بالاتر از مرگ و بدتر از مرگ.
مرگ اما تنگدستي و بي چيزي است. بالاتر از مرگ سرزنش مردمان است و آنچه بدتر از مرگ است، خشم خداوندي است که از آن هم بدو پناه همي بريم.

حافظ راست:

گرچه از آتش دل چون خم مي درجوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان مي کوشم
حاش الله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم
هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه ي رضوان بدو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوي نفروشم
مردي را بنزد منصور خليفه آوردند که بدگوئي وي کرده بود. منصور از او بازپرسيد. مرد به گفتن حجت خويش آغاز کرد.
منصور گفت: نزد من نيز چرات سخن گفتن همي کني؟ مرد گفت: اي امير، خداوند عزوجل مي فرمايد: «يوم تأتي کل نفس تجادل عن نفسها».
آيا در عين اين که تو با خداوند مجادله هميکني من با تو سخن نگويم؟ سخن وي منصور را از پاسخ عاجز ساخت. وي را ببخشود و فرمان داد جايزه اش دهند.

از شيرين و خسرو، در وصف شب و پناه بردن به خداوند از شدت بلايا:

شبي تاريک چون درياي پر قير
به دريا در فکنده چشمه ي شير
زجنبيدن فلک بيکار گشته
ستاره در رهش سيار گشته
سوادش تيره چون سوداي خامان
بدامان قيامت بسته دامان
غنوده در عدم صبح شب افروز
به قير انباشته دروازه ي روز
به کنج صبح قفل افکنده افلاک
کليد گنج را گم کرده در خاک
جهان چون اژدهاي پيچ در پيچ
بجز دود سيه گردش دگر هيچ
شبي زين گونه تاريک و جگر سوز
ز غم بي خواب شيرين سيه روز
اگر چه پاسبان بيدار باشد
نه همچون عاشق بيمار باشد
به آب ديده با شب راز مي گفت
ز روز بد حکايت باز مي گفت
کزين بي مهري و تاريک روئي
شبي باري زبخت من نگوئي
بيابان شو که من زين بي قراري
بخواهم مرد از اين شب زنده داري
مگر سوگند خوردي اي جهان سوز
که بعد از مردن شيرين شوي روز
چه خسبي، خيز اي صبح سيه روي
به آب چشم من رخ را فروشوي
مگر کردي تو هم زآشوب غم جوش
که کردي خنده را چون من فراموش
گرفتم کز خمار باده ي دوش
صبوحي گشت مستان را فراموش
چه شد، يارب، به گه خيزان شب را
که در تسبيح نگشادند لب را
مگر بگسست ناي مطرب پير
که برناورد امشب ناله ي زير
مگر بر نوبتي خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگي بر نمي آرد به هنگام
گهي باشد که اين شب و روز گردد
دل پرسوز من بي سوز گردد
از اين ظلمات غم يابم رهائي
به چشم خويش بينم روشنائي
بسي مي کرد زينسان نااميدي
که ناگه از افق سرزد سفيدي
چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ
ز باغ صبحدم بشکفت چون باغ
چه خوش بادي است باد صبحگاهي
کز او در جنبش آيد مرغ و ماهي
در آن دم هر دلي کافسرده باشد
اگر زنده نگردد، مرده باشد
دلي کو نور صبح راستين يافت
کليد کار خود در آستين يافت
همان در زن که ملک عالم آنجاست
وگر زان بيشتر خواهي هم آن جاست
چو شيرين يافت نور صبحدم را
به روشن خاطري برزد علم را
به مسکيني جبين بر خاک ماليد
ز دل پيش خداي پاک ناليد
که اي در هر دلي داننده ي راز
به بخشايش درت بربندگان باز
ز ناکامي دلم تنگ آمد از زيست
تو ميداني که کام چون مني چيست
چو تو اميد هر اميدواري
اميدم هست کاميدم برآري
جز اين در دل ندارم آرزوئي
که يابم از وصال دوست بوئي
درونم سوخت زين حاجت نهاني
گرم حاجت برآري ميتواني
نشاطي ده کزين غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبريا در پرده ي غيب
به وحي انبيا در حرف لاريب
به نور مخلصان در روسفيدي
به صبر مفلسان در نااميدي
بدان تاريک زندان مغاکي
ببالين فراموشان خاکي
به خون غازيان در قطع پيوند
بسوز مادران در مرگ فرزند
به آهي کز سرشوري برآيد
به خاري کز سرگوري برآيد
به مهراندوه دل هاي کريمان
به گرد آلوده سرهاي يتيمان
به شبهاي سياه تنگدستان
به دل هاي سفيد حق پرستان
به عشق نو در آغاز جواني
به غمهاي کهن در دل نهاني
بدان بيدل که هستي نايدش ياد
بدان دل کوبود در نيستي شاد
بدان سينه که دارد عشق جاويد
به هجراني که هست از وصل نوميد
که برداري غم از پيرامن من
نهي مقصود من در دامن من
گرفتارم بدست نفس خود راي
به رحمت بر گرفتاران ببخشاي
اگرچه ماجرا هست از ادب دور
تو آني کز تو نتوان داشت مستور

از حافظ:

از تهتک مکن انديشه و چون گل خوش باش
زانکه تمکين جهان گذران اين همه نيست

شاه شجاع راست:

يک چند طريق رهروان گيرم پيش
وز ناز ونعيم ياد نارم کم و بيش
مردانه در اين راه بپويم پس و پيش
باشد که رسم به آرزوي دل خويش

هم او راست:

اي کرده رخت غارت هوش و دل من
عشق تو شده خانه فروش دل من
سري که مقربان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت به گوش دل من

هم از او:

جان در طلب وصال تو شيدائي شد
دل در خم گيسوي تو سودائي شد
اندر طلب وصل تو گرد جهان
بيچاره دلم بگشت و هر جائي شد

جامي:

جامي که نامه ي عملش را نيامده
عنوان بغير مظلمه، مضمون بجز گناه
موي سياه را به هوس مي کند سفيد
روي سفيد را به گنه مي کند سياه
حالش تب ندامت و آه و خجالت است
هرگز مباد حال کسي اين چنين تباه
با آن که جان، بجز تن است، ادراک آن هماره با ادراک اين همراه است. چنان که ما به محض آن که تصور زيد کنيم، تنش نيز در تصور بيايد.
و اين به واسطه ي اتصال و تعلق بسيار تن وجان است. به همين سبب نيز برخي آن دو را يکي دانسته اند. جامي در اين معني نيک سروده است:
زآميزش جسم و آلايش جان
چنان گشتي از جوهر خويش غافل
که جان رابه صد فکرت از تن بداني
زهي فکر باطل زهي جهل کامل

اديب صابر:

کهتر و مهمتر و وضيع و شريف
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر بدوستان نرسند
در چنين روزگار معذورند
از کتاب صفوة الصفوه ي ابوالفرج بن جوزي از امام جعفر بن محمدالصادق (ع) نقل است که فرمود: «کار نيکو جز با سه چيز کامل نيابد: تعجيلش، کوچک شمردنش، و پوشاندنش.
نيز فرمود: کسي از تندي و سخط کس نبرد، سپاسگزاري نعمت نکند. وي را از فضيلت علي(ع) پرسيدند که کسي در آن شريک وي نيست.
پاسخ داد: اين که از خويشاوندان رسول به پيشي در اسلام پيش است و از غير خويشاوندان، به خويشاوندي. نيز فرمود: قرآن را ظاهري نيکو و باطني ژرف است.
نيز فرمود: از مشاجره ي شاعران بپرهيزيد. چه در مدح گفتن دست خشک اند و در هجا گفتن دست و دل باز. کسي که فتنه اي را برانگيزد، خود بدان متبلا شود.
وي را پرسيدند در علاقه به فرزند خويش موسي(ع) به کدام حد رسيدي؟ فرمود: تا آن جا که دل هميخواست جز او فرزنديم نبود تا کسي در علاقه ي من بدو شريک نشود.

از . . .

اهل عصيان به تولاي تو گر تکيه کنند
معصيت ناز کند روز جزا بر غفران

از سعدي:

مرا حاجئي شانه ي عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنيدم که باري سگم خوانده بود
که از من به نوعي دلش رانده بود
بينداختم شانه کاين استخوان
نميبايدم، ديگرم سگ مخوان

از بابا فغاني:

برگ عيش دگران روز بروز افزون است
خرمن سوخته ي ماست که با خاک يکي است
در کافي، از امام صادق جعفر بن محمد(ع) روايت شده است که گفت: پيامبر خدا (ص) پيش از غذا بهر نماز بيرون شد. تکه ناني را که در شيرزده بود، در دست داشت. همي خورد و همي رفت و بلال مردمان را به نماز همي خواند.
نيز در همان کتاب از اميرمومنان(ع) روايت است که فرمود: اينکه شخص غذا خوران راه رود مانعي ندارد. پيامبر(ص) نيز چنين مي کرد.

سعدي راست:

به کم خوردن از عادت خواب و خورد
توان خويشتن را ملک خوي کرد
نخست آدمي سيرتي پيشه کن
پس آن گه ملک خوئي انديشه کن
به اندازه خور زاد گر مردمي
چنين پر شکم آدمي يا خمي
شکم جاي قوت است و جاي نفس
تو پنداري از بهر نان است و بس
دو چشم و شکم پر نگردد بهيچ
تهي بهتر اين روده ي پيچ پيچ
شکم بند دست است و زنجير پاي
شکم بنده، نادر پرستد خداي
برو اندروني بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا بخاک

از انوري:

اي دست تو در جفا زلف تو دراز
وي بي سببي کشيده پا از من باز
وي دست زآستين برون کرده به عهد
امروز کشيده پاي در دامن ناز

حالتي:

گفتي که فلان زياد من خاموش است
و زباده ي شوق ديگران مدهوش است
شرمت نايد هنوز خاک در تو
از گرمي خون دل من در جوش است
از ابن مسعود نقل است که گفت: نماز پيمانه است. آن کس که ايفايش کرد، بهر خود ايفا کرده است. و آن کس که آن را کم تر ايفا کرد، شنيده ايد که خداوند در مورد مطففين چه فرموده است:
زاهدي را گفتند: بهر چه دنيا را ترک گفتي؟ گفت: از آن که مرا از صافيش منع کردند و من خود از کدرش امتناع کردم.
حکيمي را گفتند: نصيب خويش از دنيا برگير، چرا که دنيا بزودي زوال يابد. حکيم گفت: اکنون که چنين است، نبايد نصيب خويش از آن برگيرم.