بخش اول - قسمت اول
حافظ:
در خرقه چو آتش زدي اي سالک عارف
جهدي کن و سرحلقه ي رندان جهان باش
از همو:
هاتفي از گوشه ي ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه، مي بنوش
عفو الهي بکند کار خويش
مژده ي رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
آن قدر اي دل که تواني بکوش
رندي حافظ نه گناهي است صعب
با کرم پادشه جرم پوش
. . .
اي در اين خوابگه بي خبران
بي خبر خفته چو کوران و کران
سر برآور که در اين پرده سراي
ميرسد بانگ سرود از همه جاي
بلبل از منبر گل نغمه نواز
قمري از سرو سهي زمزمه ساز
بانگ برداشته مرغ سحري
کرده بر خفته دلان نوحه گري
چرخ در گردش از اين بانگ و نوا
کوه در رقص از اين صوت و صدا
هيچ از جاي نمي خيزي تو
الله الله چه گران خيزي تو
ساعتي ترک گران جاني کن
شوق را سلسله جنباني کن
بگسل از پاي خود اين لنگر گل
گام زن شو به سوي کشور دل
آستين بر سر عالم افشان
دامن از طينت آدم افشان
سنگ بر شيشه ي ناموس انداز
چاک در خرقه ي سالوس انداز
همه ذرات جهان در رقص اند
رو نهاده به کمال از نقص اند
تو هم از نقص قدم نه به کمال
دامن افشان ز سر جاه و جلال
خواب بگذار که بي خوابي به
ديده را سرمه ي بيخوابي به
مردي مالي نزد ديگري به وديعت نهاد و به حج رفت. زماني که بازگشت، مرد آن مال را انکار کرد. وي به نزد الياس رفت، وي گفت: اين امر را پنهان دار. و سپس خود آن مرد را بخواند.
زماني که بيامد، گفتش مال غايبي نزد ماست. از آن جا که من امانت داري تو بشنيده ام. خانه ي خويش مستحکم بدار و شخصي مورد اطمينان بفرست تا مال بدانجا برد.
اباس سپس صاحب مال را بخواند و وي را گفت: اکنون بنزد امانت داري رو مال خود طلب کن و وي را بگوي اگر آن را ندهي از تو شکايت به اياس قاضي برم.
مرد به نزد وي رفت و او از بيم آن که مالي که قاضي بدو وعده داده بود، از دستش رود، مال وي پس داد. مرد خبر به اياس داد. وي بخنديد و گفت: خداوند مال تو بر تو برکت دهد.
|
|
خليفه اي يکي از کارگزاران خويش را نوشت: از زندان خويش سي نفر را که مستحق قتل اند بفرست تا پاره پاره شان کنم. و اگر بدين تعداد در زندان نداري، باقي را تا آن مقدار از نويسندگان ديوان داوريت برگزين. زيرا آنها همه مستحق قتل اند.
|
|
تاجري در دعوائي که داشت به پادشاهي توسل جست. شاه با وي نزد قاضي حاضر شد. قاضي گفت: کسي که در دعوايش به پادشاهان توسل جويد، بايد قضاوت از شيطان خواهد.
|
|
انوشروان به يکي از دشمنان مغلوب شده ي خويش گفت: ايزد را سپاس که مرا بر تو پيروزي داد. پاسخ داد: همان ترا بس که بجاي آنچه خود دوست همي داشت، آنرا که تو دوست ميداشتي ارزانيت داشت.
|
|
گناهکاري را به نزد منصور خليفه آوردند. فرمان داد که بکشندش. محکوم گفت: «ان الله يامرک بالعدل و الاحسان ». اگر درباره ي ديگران به عدل عمل کرده اي، درباره ي من به احسان عمل کن. منصور فرمان داد که رهايش کنند.
|
|
مردي را که به زندقه متهم بود، به نزد هارون الرشيد آوردند. هارون گفت: آن قدر خواهمت زد که به زندقه اقرار آوري.
مرد پاسخ داد: اين خلاف امر خداوند است. چه امر داده است مردمان را زنند تا ايمان آوردند و تو خواهي مرا زني تا به کفر اقرار آورم؟ هارون وي را ببخشود.
|
|
علي بن الحسن، زين العابدين(ع) فرمود: هيچ يک از شما بر ديگري نبايد فخر فروشد. چه تمامي شما برده ايد و مولايتان يکي است.
|
|
حکيمي را پرسيدند: کدام حرف خفي را نبايد گفت؟ پاسخ داد: اين که مرد از نکوکاري هاي خود گويد.
|
|
. . .
به دوست گرچه عزيز است راز دل مگشاي
که دوست نيز بگويد به دوستان عزيز
يزيد بن اسيد از عباس، برادر منصور خليفه، به وي شکايت برد. منصور گفت: نيکي هاي من و بدي هاي برادرم را يک جا گرد کن و بنگر که با يکديگر برابري کنند. وي پاسخ داد: اگر نيکوکاريتان به ما در قبال بديهايتان بود، اطاعت ما از شما از فضل ماست.
|
|
محمد بن عمران، به محاذات کاخ مأمون، قصري بساخت. مأمون را گفتند که وي قصد هم چشمي تو داشته است.
مأمون وي را بخواست و پرسيد: زچه رو قصر خويش در مقابل کاخ من بساختي؟ گفت: از آن رو که خواستم اميرالمومنين آثار نعمتهاي خويش بر من را شاهد بود.
|
|
حکيمان گفته اند: آدمياني که زود خشنود شوند، زود نيز به خشم آيند. چنان که هيمه اي که زود برافروزد، زود خاموش شود.
|
|
انوشروان گفت: بنده ي صالح از فرزند آدمي نيکوتر است. چه بنده هرگز مرگ سرور خويش را به مصلحت خويش نبيند. اما فرزند مصلحت خويش را در مرگ پدر بيند.
|
|
بوالعيناء را پرسيدند: زچه رو برده اي حضي شده و سياه را به خدمت گرفته اي؟ گفت: سياه از آن رو که به وي متهم نکنند. و حضي شده از آن رو که از وي اتهامم ندهند.
|
|
اسکندر روزي خطاب به فرزندش گفت: اي مادر حجامتگر! فرزند گفت: بدين گونه، مادرم نيک اختيار کرده است وتو اما بد برگزيده اي.
|
|
حکيمي گفت: سکوت زينت عاقلان است و پوشش جاهلان.
|
|
عمر بن عبدالعزيز، مردي را که سخن بسيار و به آواز بلند همي گفت، مخاطب کرد و گفت: آهسته بانگ کن. چه اگر بانگ بلند را خيري بود، خر را خير از همه بيش بودي.
|
|
از سخنان بزرگان: کسي را که بيم جواب نبود، بگويد و آن را که آن بيم بود، شکوت پيشه شود.
|
|
فرزدق (شاعر) گفت: گاه شود که گفتن يک بيت نزد من سخت تر از کشيدن دنداني بود.
|
|
حجازي ابن شبرمه را گفت: دانش از ما برخاست. ابن شبرمه گفت: بلي، اما ديگرتان بازنگشت.
|
|
علي بن رستم به بغداد شد و اسلام آورد. سپس در نامه اي به خويشان خود نوشت: من از مدينة السلام، به سلامت و اسلام اين نامه را بفرستاده ام، والسلام.
برادرش که آن نامه بخواند، گفت: بخدا تنها از آن رو که اين نامه را با اين واژه ها نويسد، به بغداد شد و اسلام آورد.
|
|
خواجه حافظ راست:
در سراي مغان رفته بود و آب زده
نشسته پيرو صلائي به شيخ و شاب زده
سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
ولي ز ترک کله ضمه برسحاب زده
گرفته ساغر عشرت فرشته ي رحمت
زجرعه بر رخ حور و پري گلاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
کشيده وسمه و بر برگ گل گلاب زده
سلام کردم و با من بروي خندان گفت:
که اي خمارکش مفلس شراب زده
که کرد اين که تو کردي به ضعف همت وراي
ز گنج خانه شده، خيمه برخراب زده
وصال دولت بيدار تر سمت ندهند
که خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده
مفروش عطر عقل به هندوي زلف يار
کانجا هزار نافه ي مشکين به نيم جو
از مثنوي:
منبسط بوديم و يک جوهر همه
بي سر و بي پا بديم آن سر همه
يک گهر بوديم همچون آفتاب
بي گره بوديم و صافي همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون پايه هاي کنگره
کنگره ويران کنيم از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمي من از مري
ليک ترسم تا نلغزد خاطري
نکته ها چون تيغ فولاد است نيز
گر نداري تو سپر واپس گريز
پيش اين الماس بي اسپرميا
کز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ کردم در غلاف
تا که کج خواني نبايد برخلاف
منصور خليفه گفت: از برکات ما بر مسلمانان يکي اين است که به روزگار ما طاعون از ميان رفته است. يکي از حاضران گفت: از آن رو که خداوند هرگز طاعون و طاغوت را يک جا جمع نکند.
|
|
|